e71

273 92 32
                                    

ییفان نفس عمیقی کشید و وارد اتاق شد و چنگ هم خیلی اروم پشت سرش وارد شد..

اتاق خیلی تاریک بود..

البته از اونجایی که اونها خون اشام بودند‌.. این مساله مشکل جدی ای نبود...

شخصی روی یه صندلی (تخت) سلطنتی ای نشسته بود و به محض ورود ییفان و چنگ گفت
-یه دورگه ی بالغ دیگه؟!

و بعد اهی کشید و گفت
-از خاندان وو دیگه توقع نداشتم!

ییفان جلو رفت و جلوی اون شخص زانو زد و گفت
-چنگ پسر منه...اون هیچ تقصیری نداره...من...تنبیهم رو میپذیرم‌...

اون شخص سری تکون داد و گفت
-بسیار خب... حالا که خودت اومدی و برای مجازاتت اماده ای...

از تختش پایین اومد و رو به روی چنگ ایستاد...
چنگ به اون شخص که هنوز متوجه نشده بود یک زنه یا یه مرد نگاه کرد

قدش خیلی از اون شخص بلند تر بود...

اون فرد کمی چنگ رو برنداز کرد و گفت
-واقعا حیف شد... باید نگهبان های خونه های شما اشراف خون اشام رو بیشتر کنم! ما شکارچی خوبی رو از دست دادیم...

ییفان جوابی نداد
اون شخص جلو تر اومد و گفت
-نگهبان تو یه احمقه... اون هیچ ملاقات مشکوکی رو گزارش نکرده... حتی خبر نداشتم با یه انسان در ارتباط بودی...

آهی کشید و سری تکون داد
-در هرحال ... گذشته ها گذشته‌..

بعد هم بشکنی زد و همون موقع دو نفر وارد اتاق شدند و به طرف ییفان راه افتادند...
چنگ نگران بود...

میتونست احساسش کنه که پدرش تو خطر جدی ایه ولی‌..

ولی پدرش تمام طول مسیر رو اصرار کرده بود که تحت هیچ شرایطی واکنشی نشون نده و شرایط رو از اینی که هست بدتر نکنه...

پس...

پس فقط باید مثل یه پسر خوب و حرف گوش کن کاری که بهش گفته شده رو انجام میداد و منتظر میموند...

اون دو نفر دست های ییفان رو گرفتند و دستبند مخصوصی بهش وصل کردند...

شخصی که در اون اتاق صاحب قدرت بود گفت
-مجازات مخفی کردن دورگه مرگه...

اما...از اونجایی که تو شهروند خوبی هستی و تمام این سال های عمرت به خوبی رازمون رو مخفی کردی و حتی جون انسان ها رو هم نجات دادی...تو رو به سیصد سال زندانی شدن محکوم میکنم...

چنگ وحشت زده به پدرش نگاه کرد..‌.

نمیتونست ساکت بمونه...
باید پدرش رو نجات میداد...
اماده حمله شد...

اما ییفان با نگاهش بهش فهموند که صبر کنه...
و بعد جواب داد
-مجازاتم رو میپذیرم...

اون شخص اشاره ای کرد و اونها هم ییفان رو به طرف دری بردند و از اتاق خارج کردند و چنگ...

دیگه نمیتونست تحمل کنه...
نمیتونست مبارزه کنه...
اینو قول داده بود...

روی زمین زانو زد و گفت
-لطفا...لطفا....پدرم رو ازاد کنید...

اون شخص به طرف چنگ برگشت و گفت
-متاسفم دورگه جوان... اون باید مجازات بشه...

چنگ ملتمسانه گفت
-اما...اما من...بدون پدرم چطور باید به خونه برگردم؟ خواهش میکنم ...قربان... لطفا...اجازه بدید که پدرم با من به خونه بیاد.. خواهش میکنم...

اون شخص چشم چرخوند و گفت
-منظورت چیه؟

و بعد به یکی که دم در ورودی ایستاده بود اشاره کرد که داخل بشه...
و گفت

-این بچه خیلی بیتابه... ببرش پدرش رو ببینه...

و بعد دوباره رفت و روی تختش لم داد...
چنگ نگران دنبال اون شخص رفت

و وقتی وارد اتاق شد خشکش زد
سه نفر با هم یه حباب زمانی درست کرده بودند و مشغول کنترلش بودند...

چنگ گیج به اونها نگاه کرد
پدرش وسط اون حباب زمانی بود و خیلی خیلی سریع حرکت میکرد و تکون میخورد

چنگ ترسیده پرسید
-اینجا... چعه خبره؟

شخصی که کنارش ایستاده بود جواب داد
-به زمان ما نیم ساعت دیگه محکومیت پدرت تمومه... این یه حباب زمانی خیلی سریعه...

چنگ اروم سری تکون داد...
خب...
از طرفی خوشحال بود که قرار نیست پدرش ۳۰۰ سال تمام رو واقعا زندانی باشه...

و از طرفی...
نمیتونست حدس بزنه همین الانش پدرش چقدر خسته س و حوصله ش سر رفته...

#

چنگ به پدرش نگاه کرد و اروم کنارش توی ماشینی که همون شخص تخت نشین براشون حاضر ورده بود نشست...

پدرش حسابی بی حال بود...

البته حق هم داشت...

میشد گفت سیصد سال بود ‌که هیچ چیزی نخورده بود و توی یه محیط کوچیک زندانی شده بود...

یه نفر دیگه به عنوان راننده توی ماشین نشست و جعبه ای رو به طرف ییفان گرفت و گفت
-بیا ...اینا رو بخور... انرژیت رو برمیگردنه‌...

ییفان به بسته های خون داخل جعبه نگاه کرد
دوست داشت مخالفت کنه...

مشخصا اون خون مال انسان بود...

ولی اونقدر گرسته بود که بسته ها رو یکی یکی باز کنه و تا زمان رسیدن کلشون رو تموم کنه...

چنگ فقط به پدرش توی سکوت نگاه کرد...
میتونست خیلی خوب بفهمه...

که چقدر اذیت شده که به خاطرشون قولی که به همسرش داده رو زیر پا گذاشته و الان داره خون انسان میخوره‌...

و تصمیم گرفت درباره ش به پدرش(تاعو) تا زمانی که پدرش(ییفان) چیزی نگفته چیزی نگه...

اینطوری بهتر بود

promiseWhere stories live. Discover now