e13

432 136 67
                                    

ووشیان کشو رو باز کرد و اولین چاقویی که به دستش رسید رو برداشت و داد زد
-جلو نیا هیولا!

اما وانگجی به حرفش توجهی نکرد و جلو تر اومد برای همین ووشیان هم چاقو رو به طرفش پرتاب کرد

ولی چاقو حتی نزدیک وانگجی هم نیفتاد پس ووشیان از توی کشو هرچی قاشق و چاقو و چنگال بود برداشت...

وانگجی هر لحظه بهش نزدیک تر میشد پس چشم هاش رو بست و همونطور یکی یکی هرچیزی که توی دستش بود رو به طرف وانگجی پرتاب میکرد...

طبیعتا...
باید میدونست که با این کارش به هیچ جایی نمیرسه!

ولی...
ولی مغزش قفل کرده بود...

تا اینکه صدایی شنید...

صدای یه نفر که مشخص بود با این کار های ووشیان صدمه دیده...

اما نه وانگجی...

ووشیان چشم هاش رو باز کرد و به شیچن که روی زمین نشسته بود و چاقویی دو با دستاش چند سانتی صورتش متوقف کرده بود نگاه کرد...

بوی خون دست شیچن... وانگجی رو هم به خودش اورد...

هردوشون گیج به شیچن نگاه کردند...
هیچ کدوم نفهمیده بودند چطوری شیچن از اتاقش به اشپزخونه اومده بود...

شیچن چاقو رو ول کرد و چاقو اروم روی زمین افتاد...

ووشیان به طرف شیچن رفت
الان دیگه اینکه وانگجی یه هیولاس یا نه مهم نبود...
اون به پسرش اسیب زده بود...

باید بغلش میکرد...

باید زخمش رو میبست و بهش اطمینان میداد که همه چیز خوبه...

اما الان...
شیچن از جاش بلند شد و ترسیده به ووشیان زل زد...

و اروم اروم عقب رفت و بعد یک دفعه به طرف بیرون از خونه دویید...

ووشیان اروم روی زمین نشست...
الان...
یعنی پسرش چقدر ازش ترسیده بود که اینطوری ازش فرار میکرد؟!

اون چی کار کرده بود؟

سری تکون داد...
باید میرفت دنبالش...

فقط روی همین موضوع تمرکز کرده بود تا اینکه وانگجی دستش رو گرفت
-صبر کن! فکر میکنی کجا داری...

و بعد دیدش...
خاطرات زندگی قبلی ووشیان...

حالا...
حالا یه جورایی متوجه میشد...

از اولین باری که ووشیان رو دیده بود یه جورایی احساسش میکرد...

اینکه ووشیان خیلی... اشناس...

و حالا...
دیگه میدونست چرا!

اروم دست ووشیان رو ول کرد و گفت
-پس...تویی...

ووشیان گیج به وانگجی نگاه کرد و گفت
-ببخشید که نمیتونم وایسم جناب هیولا! من باید برم و پسرمو پیدا کنم!

promiseWhere stories live. Discover now