e56

282 101 30
                                    

وقتی که هوا چنگ و لیان همراه پسر هاشون برگشتند تقریبا شب شده بود...

ووشیان هنوز هم تو اتاق وانگجی بود و وانگجی به شیچن و تاعو گفته بود که اون الان خوابه و بهتره بذارن استراحت کنه...

پس الان تاعو با صدای کم تلویزیون تماشا میکرد و شیچن و وانگجی هم گوشه ی اتاق و پشت میز کوتاهی نشسته بودند و با هم درس میخوندند...

لیان به طرف شیچن و وانگجی رفت
-ییفان کجاست؟

وانگجی جواب داد
-یه مورد اورژانسی پیش اومده بود برای همین رفت بیمارستان...

لیان سری تکون داد و چیزی نگفت...
اما یه دفعه...

یاد یه چیزی افتاد...

و وحشت زده به طرف تاعو برگشت ...

تاعو اروم داشت از توی لیوانش داروش (خون) رو مینوشید و رویه و ا-مینگ هم رو به روش ایستاده بودند...

تاعو به پسر ها نگاه کرد و لبخندی زد
-سلام...

همون موقع لیان به پسر ها رسید و دست هاشون رو گرفت و اونها رو عقب کشید
-بچه ها... بیاین بریم...

تاعو گیج به لیان نگاه کرد
کار اشتباهی کرده بود؟
چرا؟ لیان پسر ها رو طوری عقب میکشه که انگار یه خطر جدی تحدیدشون میکنه؟

ا-مینگ دستش رو از دست لیان بیرون کشید و با اخم گفت
-گه گه! تو به ما دروغ گفتی!

لیان اب دهنش رو قورت داد و سعی کرد ا-مینگ رو دور کنه و جلوی حرفش رو بگیره...

میدونست که تاعو از اینکه داروش دقیقا چیه خبر نداره...

و میدونست که الان اگه عجله نکنه ا-مینگ همه چیزو خراب میکنه...

پس همونطور که دستش رو دوباره میگرفت گفت
-ا-مینگ... بیا درباره ش حرف بزنیم...

هوا چنگ هم متوجه شد پس به طرفشون اومد اما قبل از اینکه بتونه به اونها برسه ا-مینگ داد زد
-تو گفتی که ما خون انسان نمیخوریم! پس چرا این ادم داره خون میخوره؟!

برای چند ثانیه سکوت کل خونه رو برداشت تا اینکه تاعو اروم پرسید
-من....منظورت چی....خون...خون...انسان؟

و به لیوان نگاه کرد و اروم در لیوان رو باز کرد...
ییفان بهش گفته بود که هیچ وقت این کار رو نکنه ولی حالا...

با دیدن مایع داخل لیوان اونو رها کرد و لیوان روی زمین افتاد و خون داخلش روی زمین پخش شد...

تاعو واقعا حالت تهوع گرفته بود...
تمام این مدت...
پس این مزه خون بود...

یعنی چند تا انسان بی گناه رو تا الان خورده بود؟!
با فکر کردن به این موضوع دیگه نتونست تحملش کنه...

تمام محتویات معدش رو توی نزدیک ترین سطل خالی کرد...
و بعد اروم روی زمین نشست...

سرش گیج میرفت...
ییفان ...
اون بهش قول داده بود...قسم خورده بود که توی تمام این سال ها به هیچ انسانی اسیب نزده و خونشون رو نخورده...

پس...
دروغ گفته بود؟
اصلا... این کاری که میگفت داره همینه؟
ادمآ رو میکشه و سلاخی میکنه تا خونشون رو برای اون بیاره؟

سرش گیج میرفت و خیلی زود دیگه نتونست تحملش کنه و همونجا کنار اون سطل از حال رفت...

وانگجی اولین کسی بود که به خودش اومد و طرفش رفت...

خیلی اروم و با احتیاط بلندش کرد و رو به بقیه گفت
-میبرمش به اتاق ییفان... یکی... بهش زنگ بزنه و بگه که چی شده و...یکی هم اون خون ها رو تمیز کنه...

لیان با حرف دوم وانگجی به خودش اومد و به هوا چنگ نگاه سریعی انداخت و اون هم... هر دوتا پسرشون رو بلند کرد و از خونه بیرون برد...

لیان هم به زمین نگاه کرد...
باید همه ی اثرات خون رو از بین میبرد...

#

ییفان با عجله وارد اتاق شد و به طرف تاعو دویید...

بعد از اینکه نبضش رو چک کرد رو به وانگجی که کنارش ایستاده بود گفت
-وانگجی...یه سرم خون برام بیار...با گروه خونی o...
وانگجی سری تکون داد و بیرون رفت و خیلی زود با سرم برگشت...

ییفان سرم رو به چهار چوب تخت وصل کرد و به دست تاعو زد...

و بعد اروم کنار تاعو نشست و همونطور که نگاهش به اون بود خطاب به وانگجی گفت
-به لیان بگو یه چند روزی نه خودش و نه بچه هاش جلو چشمم نباشن... چون اگه اون دوتا رو ببینم خودم میکشمشون...

وانگجی هوم ارومی گفت و بعد از اتاق بیرون رفت و با دیدن شیچن که پشت در منتظرش بود جا خورد
-چی شده؟

شیچن اروم سرش رو بلند کرد و پرسید
-حال تاعو خوبه؟ حال پدرم چی؟ اونا خوبن؟

وانگجی اروم کنارش نشست و گفت
-خوبن... فقط به یکم استراحت نیاز دارن... نگران نباش‌...

شیچن اروم سرش رو به معنی باشه تکون داد و چیزی نگفت...
وانگجی اروم بغلش کرد و بلند شد و گفت
-بیا‌...بریم ...دیگه وقت خوابته...تو هم به ایتراحت نیاز داری...باشه؟

شیچن باشه ی ارومی گفت و سرش رو به شونه وانگجی تکیه داد و چشم هاش رو بست...

#

ییفان همونطور که اروم موهای تاعو رو نوازش میکرد با خودش فکر میکرد که وقتی تاعو بیدار شه باید چی بهش بگه و اون...چه رفتاری خواهد داشت؟

یعنی ازش عصبانیه؟
یا مثل دفعه های قبل ...درکش میکنه؟
اصلا... با خودش وقتی که خون رو دیده چه فکری کرده؟

به سرم نگاه کرد و وقتی اون اخرین قطره ش رو هم انداخت بلند شد و رفت تا سرم جدید بیاره...

و وقتی که برگشت...
تاعو بیدار بود...

promiseWhere stories live. Discover now