e79

250 80 51
                                    

شیچن اروم توپ پارچه ای رو دست پسر کوچولوش داد و با لبخند سرش رو نوازش کرد

اون کوچولوی شیطون... الان تقریبا چهار ماه بود که پسر کوچولوش حساب میشد...
و توی همین چهار ماه هم حسابی هردوشون رو با ناخون های تیز کوچولوش خط خطی کرده بود‌..

همونطور که بهش نگاه میکرد توی افکار خوش غرق شد...
از وقتی با مینگجو همخونه و در اصل زوج شده بود تو تمام این شهرستان کوچیک... همه اونو به عنوان عضو جدید خانواده پذیرفته بودند...

و مینگجو توضیح داده بود که گرگ ها برخلاف خون اشام ها اینطوری زندگی میکنن...

خیلی قدیم گله بودند...
و حالا شهرستان...

و شیچن هم به محض مارک شدن یکی از اونها میشد...

به تلفن گوشه خونه نگاه کرد...

گرگینه ها خیلی شبیه به انسان ها زندگی میکردند و علاقه زیادی هم به حرف زدن با همدیگه داشتند
پس تو هر خونه ای یکی از این تلفن ها بود...

بهتر بود یه زنگ میزد نه؟

چهار ماه بود که هیچ خبری از خانواده ش نداشت...
نه اینکه نخواد اما هربار که سعی میکرد با تلفنش به یکی از اونها زنگ بزنه نمیتونست و تماس برقرار نمیشد...

البته...
الان دیگه عضوی از اون خانواده نبود نه؟

اون خیلی ساده چهار ماه پیش خودش و با پاهای خودش از خانواده بیرون اومده بود...

با دشمن خونیشون بهشون خیانت کرده بود...
پس ازش متنفرن مگه نه؟

احتمالا اینطوری... با رد کردن تماس هاش ارتباطشون رو باهاش قطع کردند...

بهتر بود فراموششون کنه...
اینطوری این درد توی سینه ش اروم میگرفت...

ولی‌...
بی خداحافظی نمیشه نه؟
اصلا اونها...
اگه نخوان باهاش حرف بزنن تلفن رو قطع میکنن مگه نه؟

پس نفس عمیقی کشید و بعد از اینکه مطمعن شد پسر کوچولوش جینگ یی سرش به بازیش گرمه تلفن رو برداشت و زنگ زد...

ولی...
کسی جواب نداد...

#

ووشیان اروم به در زل زده بود...

همه یا بیرون بودند یا سرشون به یه کاری گرم بود ولی اون...

نمیتونست از تو فکر پسرش دربیاد
اون الان کجا بود؟
حالش خوبه؟

تو همین فکر ها بود که صدای زنگ تلفن بلند شد...

اروم از جاش بلند شد و به طرف تلفن رفت اما با دیدن یه شماره غریبه بی خیال برداشتن شد..

احتمالا بازم از این تلفنای تبلیغاتیه...
اه ارومی کشید و به ساعت نگاه کرد...

اونها دقیقا تا زمانی که تلفن بوق اشغال بزنه زنگ میزدند...

promiseWhere stories live. Discover now