ییفان اروم به تاعو که روی تخت دراز کشیده بود نگاه کرد و لبخند زد و بعد اروم دستش رو گرفت و گفت
-نگران نباش تاعو... همه چیز خوب پیش میره...تاعو اروم سرش رو به معنی باشه تکون داد
و بعد چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید و اروم پرسید
-یی؟ییفان همونطور که داشت وسایل رو اماده میکرد جوابش رو داد
-بله؟تاعو اروم سوالش رو کامل کرد
-منو... تبدیل میکنی؟ییفان لبخندی زد و گفت
-نگران نباش تاعو... من نمیخوام تبدیلت کنم... هنوز خیلی زوده... من میخوام بیشتر این دنیا رو تجربه کنی...تاعو لبخند کوچیکی زد و سری تکون داد و چشم هاش رو بست...
همون موقع بود که در اتاق زده شد و ییفان به طرف در رفت و در رو باز کرد..
لیان درحالی که لباس مخصوصی که ییفان بهش داده بود رو پوشیده بود
لیان به محض باز شدن در گفت
-یه بار دیگه بگو چرا من باید دستیارت باشم؟ییفان خیلی سریع گفت
-چون از بین تمام کسایی که اون بیرونن تو بیشترین ظرفیت خودداری در برابر خون انسان رو داری...لیان اه ارومی کشید و وارد اتاق شد و کنار تاعو ایستاد و گفت
-خیلخوب... بیاین شروع کنیم...به هواچنگ گفتم بچه ها رو ببره بیرون...امیدوارم دعواشون نشه...#
هوا چنگ آهی کشید
-خیلخوب... دیگه باید برگردیم بچه ها...رویه به محض اینکه این حرف رو شنید به طرف هوا چنگ دویید اما ا-مینگ اهمیتی نداد
در نتیجه هواچنگ به طرفش رفت و محکم توی سرش زد و گفت
-گفتم وقت رفتنه!ا-مینگ با چشمای اشکی به هوا چنگ نگاه کرد و داد زد
-به گه گه میگم منو زدی!!هوا چنگ یه ضربه ی دیگه و اینبار محکم تر توی کله ی ا-مینگ زد که باعث شد با صدای بلند گریه کنه ...
هوا چنگ چشم چرخوند و گفت
-اولا! تو حق نداری گه گه صداش کنی! دوما اون اینجا نیست و صدات رو نمیشنوه پس انقدر سر و صدا نکن و راه بیفت...ا-مینگ دست از گریه برداشت و زبونش رو برای هواچنگ در اورد و گفت
-گهگه...گه گه س! منم همین صداش میکنم!هوا چنگ ضربه ی دیگه ای تو کله ش زد و رویه که شاهد تمام این ماجرا بود اهی کشید...
هر چند وقت یه بار این دعوا رو داشتند پس رویه دیگه بهش عادت داشت...بعد از چند دقیقه جر و بحث بلاخره هر دوشون یه جورایی با هم قهر کردند و اینطوری دعوا تموم شد و همگی با هم به طرف خونه ییفان حرکت کردند...
توی مسر رویه متوجه لبخند گوشه لب ا-مینگ شد...
به نظر اینبار برنده ی بحث ا-مینگ بود...
![](https://img.wattpad.com/cover/269082488-288-k485835.jpg)
YOU ARE READING
promise
Fanfictionمتاسفم... که اینطوری زندگیتو ازت گرفتم... اما منتظر میمونم... تا دوباره متولد بشی... و اونوقت... دیگه نمیذارم اتفاقی برات بیفته! قول میدم!