e31

352 115 82
                                    

منگ یاعو به رفتن وانگجی نگاه کرد و بعد خیلی سریع وارد اتاق مشترکشون شد...

یه راست سراغ وسایل هم اتاقیش رفت...

یه حسی...
بهش میگفت چیزی که توی اون تکه کاغذی که لان وانگجی دو روزه هر وقت وقت ازاد داره بهش زل میزنه هست که خیلی مهمه...

وقتی بلاخره پیداش کرد یه نگاه سریع به کلمات انداخت و اروم اب دهنش رو قورت داد
اوضاع از اونی که فکر میکرد بد تر بود!

با عجله از اتاق بیرون دویید...
باید تا دیر نشده لان شیچن رو پیدا میکرد...

وانگجی برای برادرش خیلی مهم بود پس...

اگه میتونست وانگجی رو نجات بده... ممکن بود تاثیر خوبی روی شیچن بذاره و اونوقت...

شاید میتونست بهش نزدیک تر بشه...

پس با بیشترین سرعتی که میتونست دویید و خیلی هم زود لان شیچن رو پیدا کرد...

نامه رو به دستش داد و درحالی که نفس نفس میزد گفت

-برادر...این...مهم.... خیلی...بخونش....در خطر...
شیچن فقط کلمه بخون رو از از حرفای منگ یائو فهمید و حدس زد که روی  این کاغذ باید چیز مهمی نوشته شده باشه که منگ یائو رو انقدر هیجان زده کرده...

پس نامه رو خوند...
و همزمان...
احساس کرد دنیا روی سرش اوار شد...

عموش...
این دستخط عموش بود ولی...
واقعا این نامه رو فرستاده بود؟

منگ یائو که نفس هاش جا اومده بود گفت
-برادر...متاسفم...اما من فکر میکنم که ممکنه...عموتون بخواد با این کار برادرتون رو...

شیچن صبر نکرد تا منگ یائو حرفش رو کامل کنه...
خودش هم همین حدس رو داشت...

حالا...

تمام اون نکته های ریزی که توی تمام این سال ها دیده بود یه جورایی معنی پیدا کرده بودند...

عموش...
عملا وانگجی رو قربانی کرده بود...

اگه وانگجی کوچیک ترین اسیبی به مینگجو میزد رهبر خاندان نیه اروم نمینشست و قطعا سر وانگجی رو از تنش جدا میکرد...

نباید میذاشت اینطور بشه...
اون وانگجی رو نجات میداد...

به زمین تمرین رسید...

وانگجی و مینگجو رو درحال مبارزه دید و به یاد اورد..
وانگجی امروز شمشیرش رو با روغن جلا داده بود...
وانگجی اماده کشتن بود...

باید متوقفش میکرد...

پس به طرفشون دویید و خودش رو بین مینگجو و وانگجی انداخت ...

مینگجو خیلی زود متوجه شیچن شد و شمشیرش رو مهار کرد
اما وانگجی به اندازه اون مهارت نداشت پس شیچن با دست شمشیر وانگجی رو گرفت

promiseWhere stories live. Discover now