end

588 109 96
                                    

ووشیان کنار وانگجی نشسته بود و به ماه خیره بود...

از اونجایی که هیچ کس نمیتونست کاری برای پسرش بکنه تصمیم گرفته بود فقط امیدوار باشه...

در هرحال‌...وانگجی بهش اطمینان داده بود که حالش خوبه...

اون میفهمید پس...

بهش اعتماد داشت...

وانگجی اروم سر ووشیان رو نوازش کرد و گفت
-به چی فکر میکنی؟

ووشیان اروم جواب داد
-به هیچی... الان...دلم نمیخواد به هیچی فکر کنم... میخوام تصور کنم همه چیز خوبه و هیچ اتفاقی نیفتاده...مثل چند سال پیش‌..

وانگجی هوم ارومی گفت و گفت
-شب قشنگیه...

ووشیان هم خندید...
-اره‌‌‌... خوبه...

وانگجی به ووشیان نگاه کرد و ووشیان هم صاف نشست...

و بعد اروم صورتش رو به صورت وانگجی نزدیک کرد...

هردوشون اماده ی یه بوسه بودند...
خیلی وقت بود که... کاری شبیه به این نکرده بودند...

که یکدفه...
وانگجی درد شدیدی رو توی سینه ش احساس کرد...

برای همین دستش رو روی سینه ش گذاشت و محکم فشار داد...

ووشیان ترسیده به وانگجی زل زد
یکهو چی شده بود؟

خون اشام ها که مریض نمیشن...میشن؟

بعد از چند دقیقه...همه چیز اروم شد ...

وانگجی اروم دستش رو از روی سینه ش برداشت
ووشیان نگاهش کرد و نگران پرسید
-چیشده وانگجی؟ حالت خوبه؟

وانگجی اروم سرش رو به معنی اره تکون داد و بعد نشست...

اروم گفت
-وی ینگ... این درد... فکر کنم که...

همون موقع تاعو در اتاقشون رو باز کرد و گفت
-وانگجی... پدر...فکر کنم...باید بیاین بیرون...

وانگجی و ووشیان نگاهی به هم انداختند و بلند شدند و بیرون رفت...

ولی ووشیان احساس خوبی نداشت...
یه چیزی...
یه حس بدی... تموم وجودش رو پر کرده بود...

اروم... از اتاق بیرون و دنبال تاعو رفت...

#

چنگ بعد از اینکه شیچن رو به خونه برگردوند... یه لحظه...احساس کرد بهتره برگرده توی اون خونه و اون دوتا رو هم با خودش بیاره...

در هر حال... اونها خانواده شیچن بودند...

حقشون این نبود که اونطوری توی اون خونه جزغاله بشن...

مخصوصا اون بچه کوچیک...

پس دوباره به اون خونه برگشت...

اتیش خیلی بیشتر شده بود...
به زودی کل خونه خراب میشد...

promiseWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu