e57

286 99 34
                                    

ییفان به سرم نگاه کرد و وقتی اون اخرین قطره ش رو هم انداخت بلند شد و رفت تا سرم جدید بیاره...

به محض بسته شدن در تاعو چشم هاش رو باز کرد...
توی اتاق تنها بود پس...

واقعا حالش بد بود...
ییفان قبلا بهش گفته بود که حاضره هر کاری انجام بده تا اون و بچشون سالم بمونن...

ولی ...
هیچ وقت فکر نمیکرد تا این حد پیش بره...

کشتن مردم بی گناه...
از خودش متنفر شده بود‌..

با ضربه ی ارومی که توی شکمش احساس کرد اروم دستش رو روی شکمش گذاشت و لبخند کوچیکی زد و اروم گفت
-از تو نه... منظورم فقط خودم هستم...

همون موقع صدای باز شدن در رو شنید و به سرش رو به طرف در برگردوند...

ییفان بود...
ییفان با دیدن تاعو بیدار لبخندی زد و اروم و با لحن مهربونی گفت
-بیدار شدی؟ حالت خوبه؟

تاعو جوابی نداد فقط نگاهش رو ازش گرفت و به طرف دیگه ای داد...

ییفان جلو رفت و دست تاعو رو گرفت اما تاعو دستش رو از دست ییفان بیرون کشید و گفت
-برو بیرون...

ییفان اروم دوباره دست تاعو رو گرفت و گفت
-سرورم...من...میدونم الان از دستم ناراحتی...من باید بهت میگفتم که اون دارو چیه...من...

تاعو دستش رو با شدت بیشتری از دست ییفان بیرون کشید و با اخم نگاهش کرد و گفت
-برو بیرون ییفان! تنهایم بگذار!

و بعد پتو رو روی سرش کشید...
ییفان ...
احساس میکرد چیزی قلبش رو محکم فشار داد...

تاعو تاحالا...
هیچ وقت ییفان صداش نزده بود...

اروم صداش زد
اما تاعو جوابی نداد ...فقط ییفان تونست صدای هق هق ارومش ار از زیر پتو بشنوه...

و این...حتی از ییفان خطاب شدن هم دردناک تر بود!

اروم گفت
-من...من میرم تاعو...فقط... گریه نکن...باشه؟ لطفا...
و بعد خیلی سریع از اتاق بیرون رفت...

اروم پشت در نشست...
تاعو...
الان ازش متنفره نه؟

ییفان صداش زد...و از اتاق بیرونش کرد..
فقط به خاطر اینکه اون دارو در اصل خون بوده...

یعنی از خوردن خون...حس بدی پیدا کرده؟
همین حالش رو به هم زده؟

پس یعنی...
اون اصلا...دوست نداره تبدیل بشه...
نه؟

حالا باید... چی کار میکرد؟
تاعو باید خون میخورد...

وگرنه بچه شون...
وگرنه تاعو...
اروم بلند شد...

تازه بهش خون رسونده بود...
چند ساعت دیگه...

با یه لیوان تازه میرفت پیشش...
و براش همه چیز رو توضیح میداد...
درسته ...

promiseWhere stories live. Discover now