e8

443 134 66
                                    

وانگجی اروم‌ از جاش بلند شد و بیرون رفت...

شیچن هنوز خواب بود ولی خب... وقتی بیدار میشد قطعا باید یه چیزی به عنوان صبحانه میخورد مگه نه؟

نمیتونست که همینطوری بفرستتش بیرون میتونست؟

پس خیلی سریع توی دهکده گشت و بهترین چیز هایی که میتونست رو خرید...

نمیدونست برادرش توی این زندگی چی دوست داره پس از همه چیز براش یکم خرید و برگشت...

تا زمانی که بیدار شد هم برای اماده کردنشون به بهترن نحو ممکن تلاش کرد...

و بعد به اتاق برگشت و منتظر شد که بلاخره بیدار بشه...

#

شیچن اروم چشم هاش رو باز کرد...

با دیدن اینکه توی تخت خودش و توی خونشون نیست ترسید اما بعد از چند دقیقه اروم اروم اتفاقات دیشب رو به یاد اورد...

به اطرافش نگاه کرد...
اصلا یادش نمی اومد کی خوابش برد...

تو همین فکر ها بود که وانگجی اروم در اتاق رو باز کرد و وارد شد..

یه جورایی این خیالش رو راحت کرد...

خب...
حداقل تنهاش نذاشته بودن...

سریع گفت
-ص..صبح بخیر...معلم لان...

وانگجی اروم کنارش نشست و گفت
-صبح بخیر...

شیچن برای چند دقیقه ای ساکت موند و بعد اروم پرسید
-من...میتونم برم خونه؟

وانگجی نگاهش کرد و اروم سرش رو به معنی اره تکون داد و پرسید
-اره...بعد از اینکه صبحانه ت رو خوردی میبرمت خونه... دوست داری چی بخوری؟

شیچن کمی خجالت کشید
-ام...هیچی.. لازم نیست...من...میرم خونه میخورم...

وانگجی دوباره و با مدل دیگه ای پرسید
-معمولا چی میخوری؟

شیچن لبخند بزرگی زد و گفت
-معمولا بابا برام صبحونه تخم مرغ درست میکنه...اونجوری تو مایتابه میشکندش و بعد که درست شد بهم میده بخورم...خیلی بامزه س ...وقتی به اون زردش دست بزنی پوفی میترکه...

و بعد خندید و گفت
-تخم مرغایی که بابام درست میکنه بهترینه! معلم لان...یه بار میگم براتون درست کنه! اونوقت خودتون میبینید!

وانگجی لبخند کوچیک و غمگینی زد و پرسید
-بابات رو... خیلی دوست داری؟
شیچن گیج به وانگجی نگاه کرد و گفت
-معلومه! چون بابای من بهترینه!

وانگجی سری تکون داد و پرسید
-مادرت چی؟

شیچن اروم نگاهش رو به زمین دوخت و گفت
-وقتی من به دنیا اومدم مرد...

وانگجی جا خورد...
فکرش رو نمیکرد که اون زن مرده باشه...

چرا انقدر... شروع زندگی دومش باید شبیه زمدگی قبلیش باشه؟

promiseWhere stories live. Discover now