e22

395 133 84
                                    

چیرن سرش رو به معنی نه تکون داد و رو به وانگجی پنج ساله گفت
-نه... دوباره داری اشتباه انجامش میدی‌.. این اولین و ابتدایی ترین حرکته...و تو هنوز نتونستی انجامش بدی...

وانگجی اروم روی زمین نشست و به زور جلوی اشک هاش رو گرفت که پایین نیفتند...

چیرن کلافه ادامه داد
-وقتی شیچن همسن تو بود ده تا حرکت ابتدایی رو کامل یاد گرفته بود! اما توهنوز سر این موندی‌...

و بعد همونطور که از اتاق بیرون میرفت گفت
-تا پس فردا تمرین کن... اگه فردا بازم نتونی حداقل ده دقیقه روی دستات بایستی دیگه بی خیال اموزش دادن بهت مییشم!

وانگجی چند باری نفس عمیق کشید تا جلوی اشک هاش رو بگیره...

نباید گریه میکرد!

گریه کردن به این معنی بود که ضعیفه و عموش هم... اصلا از پسر بچه های ضعیف خوشش نمی اومد...

دوباره سعی کرد روی دست هاش باییسته... اما کم تر از سه دقیقه ی بعد با صورت روی زمین افتاد..

عصبانی بود...
واقعا عصبانی بود..

چرا نمیتونست یه همچین کار ساده ای رو درست انجام بده؟

تو همین فکر ها بود که در اتاق باز شد و شیچن اروم وارد اتاق شد
-وانگجی؟ تمرینت تموم شد؟ میخوای بریم بازی کنیم؟

یه دفعه...
تمام عصبانیتی که وانگجی به خاطر ناتوانیش تو انجام تمرینش احساس میکرد به عصبانیت ازدست برادرش تبدیل شد..

اصلا همه چیز تقصیر اونه!

اگه انقدر توی همه چیز از وانگجی بهتر نبود ...
الان انقدر همه چیز سخت نبود...

برای همین بلند شد و داد زد
-همه ش تقصیر توعه! برو بیرون! ازت بدم میاد!

و بعد شیچنو به بیرون اتاق هل داد و در رو بست و پشت در نشست...

حالا ‌که دیگه عصبانیتش رفته بود و کمی اروم شده بود احساس عذاب وجدان داشت...

چرا این کارو کرده بود؟
چرا برادرش رو اذیت کرده بود؟

خیلی احساس بدی داشت...
الان بیشتر دلش میخواست گریه کنه...

پس سعی کرد روی دست هاش وایسه تا حواسش رو از ناراحتیش پرت کنه...

ولی خب...
حالا حتی کم تر از قبل موفق شد...

دیگه برای گریه کردن جلوی خودش رو نگرفت...

دلش میخواست بره و عذر خواهی کنه ولی‌...

قبل از اینکه بتونه بلند شه برادرش دوباره به اتاق برگشت...

وانگجی اروم بلند شد و گفت
-ام...من...معذرت ...

شیچن جوابی نداد فقط دستش رو گرفت و اونو دنبال خودش کشید و به اتاق خودش برد و دیوار اتاق رو نشونش داد...

promiseWhere stories live. Discover now