وانگجی به عموش نگاه کرد...
نمیدونست حالا که این حرف ها رو زده عموش چه واکنشی نشون میده ...
چیرن بعد از چند دقیقه گفت
-پس... تو فکر میکنی که دارم با تو و برادرت ناعادلانه رفتار میکنم و رفتارم با برادرت بهتره...
وانگجی اروم سرش رو به معنی اره تکون داد...
چیرن نفسش رو فوت کرد و گفت
-خب... بیا این صحبت رو بعد از اینکه این بسته رو به رهبر خاندان جین دادی ادامه بدیم...
وانگجی هیجان زده به عموش نگاه کرد
-میذارید برم؟!
چیرن بی خیال جواب داد
-اره... قرار بود این کار رو برادرت انجام بده... اما از اونجایی که میخوای رفتارم باهاتون عادلانه باشه... فکر کنم این وظیفه رو به تو بسپارم...
وانگجی از جاش بلند شد و تعظیمی کرد
-ناامیدتون نمیکنم عمو...
چیرن سری تکون داد و گفت
-خوبه... قبل از رفتن...رهبر خاندان جین ممکنه ازت دعوت کنه که بمونی... دعوتشون رو رد نکن... این بی احترامیه... اونجا بمون... فقط بگو که خدمتکاری رو بفرستن تا بهمون خبر بده... بعدا میام دنبالت...
وانگجی دوباره تعظیمی کرد و بسته رو برداشت و راه افتاد...
خوشحال بود...
این اولین باری بود که عموش همچبن ماموریتی داده بود...
فرستادن ارباب زاده ها به خاندان های دیگه یه رسم بود تا به اون خاندان بگن که این ارباب زاده بزرگ شده و دیگه یه بچه نیست...
برادرش تاحالا بار ها یه همچین بسته هایی رو به خاندان های مختلف برده بود...
ولی برای وانگجی...
این اولین بار بود...
پس واقعا خوشحال و هیجان زده بود
#
وانگجی بسته رو روی میز رهبر خاندان جین گذاشت و بعد هم یه تعظیم درست و حسابی انجام داد
رهبر خاندان جین خندید و گفت
-پس تو ارباب زاده خاندان لانی... بشین...
وانگجی اروم و موقر نشست و به رهبر خاندان جین نگاه کرد
رهبر خاندان پرسید
-چند سالته؟
وانگجی نفس عمیقی کشید و محکم گفت
-هفت سالمه اقا...
رهبر خاندان سری تکون داد و گفت
-هفت؟ واقعا جالبه...
همون موقع در اتاقش زده شد و صدایی پرسید
-پدر...میتونم وارد شم؟
رهبر خاندان جین بی خیال جواب داد
-بیا تو...
چند ثانیه بعد پسر بچه ای که تقریبا هم قد وانگجی بود وارد اتاق شد و به پدرش و پسری که رو به روش نشسته بود نگاه کرد
پدرش اشاره کرد
-بشین...
پسر کنار وانگجی نشست و نگاه گیجی به وانگجی انداخت
رهبر خاندان گفت
-زیشوان... این پسر ارباب زاده خاندان لانه...
YOU ARE READING
promise
Fanfictionمتاسفم... که اینطوری زندگیتو ازت گرفتم... اما منتظر میمونم... تا دوباره متولد بشی... و اونوقت... دیگه نمیذارم اتفاقی برات بیفته! قول میدم!
