e59

282 104 44
                                    

ووشیان اهی کشید و با عصبانیت کاغذ رو به روش رو خط خطی کرد...

تا الان فکر میکرد بجز مسائل درگیریش با این خانواده خون اشام تنها مشکلش نداشتن ایده برای کتاب جدیده و حالا...

نه تنها هیچ ایده ای برای کتاب جدید نداشت بلکه باید برای یه هفته برمیگشت تا با دستیاری که قرار بود کار های کتاب درحال چاپش رو مجازی انجام بده وقت بگذرونه تا بتونه گندی که زده رو جبران کنه...

اخه چطوری دست نوشته های فصل اخر کتابش رو گم کرده؟!

حتی فکر کردن بهش هم باعث میشد سر درد بگیره...

اگه هنوز هم تو اون شهر کوفتی زندگی میکرد هیچ مشکلی نبود...

ولی حالا...
باید برمیگشت...
باید با شیچن چی کار میکرد؟

بهتر بود که اونم با خودش میبرد؟
یا اونو به خواهرش میسپرد یا...

یا میذاشت پیش وانگجی بمونه؟

دقیقا باید چی کار میکرد؟!

وانگجی..
نکنه اگه شیچن رو باهاش تنها بذاره بره و شیچن رو هم ببره و دیگه نتونه پیداش کنه؟
اصلا این هم نه... بچه ش میترسه و نگران میشه...مگه نه؟

نمیخواست به شهر برگرده و این ریسک ها رو بکنه...
البته...

کی رو گول میزد؟

دلیلش شیچن نبود...اون پسر بزرگی بود...

و میدونست وانگجی هم این کار رو نمیکنه...

دلیلش این حس عجیب غریبی بود که از اون روزی که خاطرات زندگی های گذشته ش رو به یاد اورده بود نسبت به وانگجی پیدا کرده بود...

دلش نمیخواست...
ازش دور بشه...

تو همین فکر ها بود که چشمش به پسر بچه ای که بهش زل زده بود افتاد...

اروم صداش زد
-چیزی شده؟
اون بچه شونه ای بالا انداخت و گفت
-تو به کمک نیاز داری‌‌..

ووشیان جا خورد...
مخصوصا وقتی اون بچه بیرون رفت و وقتی برگشت وانگجی رو با خودش اورده بود...

وانگجی بعد از این که رفتن رویه رو تماشا کرد کنار ووشیان نشست و گفت
-باید...یه هفته به شهر بری؟

ووشیان جا خورد
-تو از کجا...میدونی؟! من هنوز به شیچن هم چیزی نگفتم!

وانگجی اه ارومی کشید و گفت
-قدرت رویه...اینه که میتونه ذهن ادم ها رو بخونه...و بدون اینکه حرفی بزنه...افکار اون شخص رو به یه نفر دیگه انتقال بده...

ووشیان سرخ شد...
یعنی الان وانگجی درباره احساسش نسبت به خودش فهمیده بود؟!

بچه ی پر دردسر...

وانگجی وقتی چهره در هم ووشیان رو دید دوباره سوالش رو تکرار کرد و گفت
-باید...یه هفته به شهر بری؟ و نه میتونی برادر رو با خودت ببری و نه بذاری اینجا بمونه...

ووشیان اره ی ارومی گفت...
وانگجی ادامه داد
-راستش... برای خودت هم امن نیست که ...از روستا خارج بشی...

ووشیان گیج نگاهش کرد...
وانگجی توضیح داد
-نزدیک محل زندگی هر خون اشامی... یه جاسوس وجود داره.‌‌.. اون... جاسوس...خب راستش یه فرد مشخص نیست و هیچ وقت هم نمیفهمیم دقیقا کیه یا چیه...

بگذریم اون...وظیفه داره تمام اطلاعات راجب انسان هایی که ما باهاشون در تماسیم رو به حکومت گزارش کنه...و از اونجایی که تو درباره هویت ما میدونی...به محض اینکه کوچک ترین اشاره ای به ما خارج از این روستا کنی...ممکنه...

ووشیان فهمیدم ارومی گفت...
وانگجی نفس عمیقی کشید و اروم گفت
-اما تو باید بری پس‌...منم باهات میام...

ووشیان شوکه به وانگجی نگاه کرد و وانگجی هم شونه ای بالا انداخت
-بچه های مدرسه همیشه از یه هفته تعطیلی لذت میبرن... به علاوه... یه نفر از ما... باید همراهت باشه...

ووشیان لبخند کوچیکی زد و چیزی نگفت
شاید توی این سفر...
میتونست بهتر این احساس تازه ش رو بشناسه...

به علاوه...
هرچی مهمون کم تر...
صاحب خونه راحت تر!(ییفان)

#

تاعو اروم چشم هاش رو باز کرد و به ییفان که کنارش دراز کشیده بود و با لبخند نگاهش میکرد نگاه کرد
-صبح بخیر سرور من...

تاعو لبخند کوچیکی زد و چیزی نگفت
ییفان بلند شد و به تاعو کمک کرد بشینه...
توی این دو هفته... دیگه همه چیز عادی شده بود...

تاعو بعد از اینکه ییفان تمام جزئیات و اطلاعاتی که درباره بانک خون و اهدا خون میدونست رو براش گفته بود و قسم خورده بود که هیچ انسانی برای این خون ها اسیب ندیده و توی تمام این سال ها حتی یک بار هم لب به خون انسان نزده اونو به خاطر مخفی کردن حقیقت بخشیده بود و حالا...

دوباره و بدون لجبازی خون رو میخورد‌...
پس...

ییفان خیلی زود ظرف صبحانه ی تاعو رو حاضر کرد و به تاعو داد...

همونطور که تاعو خیلی اروم از توی لیوانش خون رو میمکید ییفان دستش رو دراز کرد و روی شکم تاعو گذاشت...

و احساسش کرد...

اون بچه...
داشت تکون میخورد...

حس خوبی داشت...
تا اینکه تاعو دستش رو گرفت و اروم و با لحن کمی نگران گفت

-یی... من... فکر میکنم یه مشکلی هست...

ییفان خیلی سریع سرش رو بلند کرد و به تاعو نگاه کرد
تاعو توضیح داد
-از زمانی که بیدار گش...شدم ... شکمم درد میکنه...گمان...فکر میکردم وقتی که داروم رو بنوشم .... بهتر بشه ولی الان...دردم بیشتر هم گشت...شده...

ییفان سریع از جاش بلند شد و به تاعو کمک کرد که روی پاهاش باییسته و پرسید
-الان هم درد میکنه؟

تاعو اروم سرش رو به معنی اره تکون داد و ییفان خیلی سریع و با ملایمت اونو  انگار که هیچ وزنی نداشته باشه توی بغلش گرفت و به طرف اتاق معاینه برد...

لباس هاش رو خیلی سریع از تنش در اورد و با دستگاه سونو گرافی مشغول چک کردن وضعیت بچه شد...
و خیلی زود...

سری تکون داد و دستگاه رو خاموش کرد...
تاعو نگران نگاهش کرد و پرسید
-یی؟ چه خبر است؟مشکل بچمون چیست؟

ییفان اه ارومی کشید و گفت
-فکر میکنم تغذیه مناسب...رشد پسرمون رو سریع تر کرده...چون اون بچه...همین الان داره دنبال راه خروج میگرده!

promiseWhere stories live. Discover now