e70

276 91 56
                                    

شیچن روی تاب نشسته بود و به رو به روش خیره شده بود...

ذهنش کاملا خالی بود..
همه چیز براش...

خیلی سریع پیش رفته بود...

یه دفعه صدایی از پشت سرش شنید
-به چی فکر میکنی؟

شیچن برگشت و به چنگ که پشت سرش ایستاده بود و حالا قدش تقریبا دو برابر خودش بود نگاه کرد و گفت

-به هیچی...
چنگ اروم روی زمین نشست و سرش رو بلند کرد و به شیچن زل زد
-نگرانی؟

شیچن هوم ارومی گفت و ساکت شد‌‌‌...
چنگ الان فقط یک سال و نیمش بود...

ازش... خیلی کوچیک تر بود ولی...

همین حالاش هم یه ادم بزرگ بود...

و حالا که اون کاملا بالغ شده... قراره به زودی...از اینجا برن...

یه زندگی کاملا جدید و متفاوت...
به زودی قرار بود باهاش رو به رو بشن...

چنگ اروم گفت
-میگم... به زودی قراره...بریم یه خونه جدید...

شیچن هوم ارومی گفت
چنگ لبخندی زد و گفت
-بابام میگه که اونجا ...دیگه میتونم برم بیرون و قراره یه عالمه چیز بهم یاد بده...

شیچن اره ی ارومی گفت و دوباره به فکر فرو رفت...
واقعا دوست نداشت بره‌‌‌...

چنگ متوجه بود...
خیلی خوب هم ناراحتی شیچن رو حس میکرد...
ولی چی کار از دستش بر می اومد؟

یه دفعه چیزی به ذهنش رسید...
همیشه وقتی که شیچن ناراحت میشد گونه ش رو میبوسید یا قلقلکش میداد این خوشحالش میکرد...

پس بلند شد و اروم جلو تر رفت و خم شد و گونه شیچن رو بوسید‌...

شیچن هم اروم دستاش رو دور کمر چنگ حلقه کرد و بغلش کرد و بعد هم سرش رو ناز کرد و لبخندی زد...
چنگ هم لبخند بزرگی زد...

شیچن سرحال شده بود...
پس خوشحال بود...

اما کمی اون طرف تر‌...کسی بود که اصلا از دیدن چیزی که چند ثانیه پیش دیده بود خوشحال نبود...

ووشیان با اخم بهشون با فاصله زل زده بود‌‌‌....
چنگ درسته که یک سال و نیمشه اما از لحاض جسمی و عقلی درست مشابه یه انسان بالغه...

و شیچن...
هنوز یه بچه س!

پس جلو تر رفت و رو به چنگ گفت
-فکر کنم پدرت داره صدات میزنه...

چنگ اوه ارومی گفت و به سرعت وارد خونه شد و ووشیان هم دست پسرش رو گرفت و دنبال خودش از خونه پیرون برد...

قبلا هم به وانگجی گفته بود‌‌‌...

احساس میکرد چنگ قصد داره شیچن رو به عنوان زوجش انتخاب کنه...

همونقدر که به چنگ حق میداد نمیخواست انتخابش شیچن باشه...
حداقل فعلا نه...

اون هنوز خیلی کوچیکه...

نمیخواست به خاطر انتخاب هایی که کرده پسرش هم مجبور بشه همسر یک خون اشام ... مخصوصا از همین خانواده بشه...

بعد از چند دقیفه شیچن بلاخره اعتراض کرد
-بابا؟ کجا داریم میریم؟

ووشیان ایستاد و لبخندی زد و گفت
-خب... اول میخواستم بیایم زودتر تا از بقیه خداحافظی کنیم...

شیچن گیج به ووشیان نگاه کرد
میدونست که پدرش دلیل دیگه ای داره ولی چیزی نگفت...

فقط پرسید
-کی میخوایم بریم؟

ووشیان اه ارومی کشید و گفت
-تا هفته ی دیگه راه میفتیم...

شیچن فهمیدم ارومی گفت
ووشیان اروم موبایلش رو بیرون اورد و در همین حین پرسید
-نگرانی؟

شیچن نگاهش کرد
ووشیان لبخندی زد و گفت
-برای زبانت...

شیچن سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت
ووشیان سریع گفت

-راستش منم نگرانم...زندگی توی خارج از کشوری که توش متولد و بزرگ شدی... البته خب من یه ادم بزرگسالم....و نیازی ندارم که توی اجتماع باشم...

شیچن منتظر نگاهش کرد و ووشیان هم لبخندی زد و موبایلش رو به شیچن داد و گفت

-یه سوپرایز برات دارم... یه مدرسه پیدا کردم که زبان بچه ها اونجا همه چینی عه‌‌... پس... نگران نباش ... اونجا میتونی خیلی راحت دوست پیدا کنی ...

شیچن هیجان زده به عکس های توی موبایل نگاه کرد و ووشیان گفت
-فقط... یه مشکلی هست...

شیچن نگران به ووشیان خیره شد
ووشیان گفت
-این مدرسه...شبانه روزیه...

شیچن اوه ارومی گفت...
ووشیان ادامه داد
-البته من مطمعنم پسرم از پسش برمیاد‌.. اما اگه حس میکنی که سخته...

شیچن سریع گفت
-خوبه! من...میخوام برم!

ووشیان لبخند بزرگی زد و محکم پسرش رو بغل کرد...
البته که تحصیلات خیلی مهم بود...

ولی هدف ووشیان از ثبت نام تو همچین مدرسه خاصی چیز دیگه ای هم بود...
شیچن رو از چنگ دور میکرد...

نمیخواست با کنار هم بودنشون یه وابستگی بینشون ایجاد بشه...

یه مدرسه شبانه روزی گزینه عالی ای بود..
و حالا که شیچن هم موافقه...

دیگه همه چیز تمومه....
از لحظه ای که به عنوان یه خون اشام بیدار شده بود تا حالا...

هیچ وقت به این اندازه از تصمیمش مطمعن نبود...
این..
بهترین تصمیمیه که
در حق پسرش گرفته...

#

چنگ به پدرش نگاه کرد و پرسید
-پس... قراره حالا باهاشون ملاقات کنیم؟

ییفان سری تکون داد و گفت
-اره...و من قراره به خاطر اینکه تو رو به محفل شکارچی ها معرفی نکردم تنبیه بشم اما نگران نباش... نمیذارم بهت اسیبی برسونن...

چنگ مضطرب به اطرافش نگاه کرد..

ییفان اروم دست پسرش رو گرفت و لبخندی زد
-وقتی که برگردیم خونه.. همه با هم میریم یه جای تازه‌... نگران نباش چنگ...

چنگ لبخند کوچیکی زد و پشت سر ییفان وارد ساختمان عجیبی شد

محفل شکارچیان

promiseWhere stories live. Discover now