e26

369 129 52
                                    

وانگجی اهی کشید و به کتاب رو به روش خیره شد...
حوصله ش سر رفته بود‌...

یه زمانی این موقع ... معمولا با برادرش مطالعه میکرد و از یک سال پیش که برادرش به پایتخت رفته بود خدمتکارش وی ینگ میومد و مزاحم مطالعه ش میشد تا مثلا تنبیه ش رو بگذرونه....

از چهار سال پیش که عموش متوجه شد به خاطر بی سوادی یه خدمتکار ممکنه چه قدر فاجعه رخ بده...
به ووشیان و چند تا خدمتکار دیگه اجازه داده بود خوندن و نوشتن رو یاد بگیره...

البته به صورت خیلی ابتدایی‌‌‌‌‌...
و بعد از مدتی... از این به عنوان تنبیه استفاده کرد...

اگه خدمتکار ها اشتباهی انجام میدادند باید کتاب رو نویسی میکردند...

البته زیر نظر یه نفر که سواد داشت...
این یک سال...

این کار به کار هر روز وانگجی تبدیل شده بود...
و حالا وی ینگ...

کسی که هر روز تنبیه رو نویسی داشت امروز خبری ازش نشده بود...

نمیدونست چه خبره که نیومده و یه جورایی نگرانش بود...

اگه از زیر رو نویسی کردن در میرفت به روش سنتی تنبیه میشد یعنی با ترکه...

وانگجی تاحالا بارها تنبیه شدن وی ینگ با ترکه رو دیده بود و وقتی بهش فکر میکرد دلش یه جوری میشد...

پس امیدوار بود که هر چه زودتر پیداش بشه...

بلاخره وی ینگ سر و کله ش با یه عالم کاغذ توی دستش پیدا شد و برخلاف همیشه که غرغرکنان سر کارش میرفت امروز خیلی اروم و منظم پشت میز نشست و کتابی رو باز کرد و مشغول خوندن و رونویسی ازش شد...

وانگجی نفس راحتی کشید و مشغول شد ...

این سکوت عجیب بود اما خب اگه وی ینگ تصمیم گرفته امروز پسر خوبی باشه... بذار هر کاری میخواد بکنه....

ولی بعد از ده دقیقه...

یه حس بدی به این سکوت و رفتار های عجیب وی ینگ پیدا کرد‌...

یه حسی بهش میگفت وی ینگ داره از زیر کار درمیره ولی اینکه چطور...

اروم بلند شد تا به کار وی ینگ سر کشی کنه و متوجه شد...

یه کتاب زیر کتاب وی ینگ قرار داره...
وی ینگ متوجه شد که وانگجی کتاب رو دیده اما دیگه دیر شده بود...

وانگجی کتاب رو از زیر کتاب اصلی کشید و بست و به جلدش نگاه کرد و گفت
-این کتاب مال کتابخونه ما نیست...چه اسم عجیبی هم داره...

وی ینگ لب هاش رو به هم فشار داد و مضطرب به وانگجی نگاه کرد...

اما یه دفعه فکری به سرش زد...
خب... بذار ببینه...
یعنی این ارباب زاده چشم و گوش بسته چجوری به این‌ کتاب واکنش نشون میده؟

وانگجی بعد از اینکه دید نگاه مضطرب وی ینگ چطور اروم شد و اون لبخند چطور روی لبش ظاهر شدنا خوداگاه مورمورش شد...پس اخمی کرد و کتاب رو باز کرد...

با دیدن تصاویر نقاشی شده داخل کتاب اونو پرت کرد و یه قدم عقب رفت...

همین واکنش کافی بود تا وی ینگ بلند بزنه زیر خنده...
وانگجی با عصبانیت و درحالی که سرخ شده بود داد زد
-وی ینگ!

این لحن وانگجی وی ینگ رو بیشتر از قبل به خنده انداخت و این وانگجی رو عصبانی تر کرد...

اصلا برای چی دلش به حال این بی شرم میسوخت و نگران بود که بخوان با ترکه تنبیه ش کنن؟
اصلا حقش همینه...

پس گفت
-من این کتاب رو به عمو تحویل میدم...
وی ینگ خنده ش رو خورد
-ام...ارباب زاده...شما...من مطمعنم که این کارو نمیکنید...

وانگجی بدون این‌که واکنشی نشون بده برگشت تا بره و اینجا بود که وی ینگ فهمید وانگجی اصلا شوخی نمیکنه...

پس خیلی سریع بلند شد و خواست که کتاب رو از دست وانگجی بقاپه که پاش به چیزی گیر کرد و روی وانگجی که دقیقا همون لحظه تصمیم گرفته بود برگرده و یه نگاه کوتاه به وی ینگ بندازه افتاد...

و از اونجایی که هردوشون صورت هاشون رو به هم بود با فاصله ی چند سانتی با هم در حالی که روی زمین افتاده بودند چشم تو چشم شدند...

درست لحظه ای که وی ینگ به وانگجی نگاه کرد فکری از ذهنش گذشت...

به هرحال که برای اون کتاب تنبیه میشد...
پس چرا کاری که مدتیه توی فکرشه رو انجام نده؟

خیلی سریع و کوتاه لب هاش رو روی لب های وانگجی گذاشت...

مغز وانگجی برای چند ثانیه قفل کرد..

و وقتی بلاخره دوباره متوجه شد که چه خبره با تمام قدرت وی ینگ رو از روی خودش کنار زد...

ناباور دستش رو روی لبش کشید و داد زد
-تو! بی شرم!
و با بیشترین سرعت از کتابخونه بیرون رفت...

بعد از رفتن وانگجی وی ینگ تاره به عمق فاجعه پی برد...

متوجه شد که چقدر خرابکاری کرده...

خنده موذبی کرد...اما خب حداقل وانگجی اون کتاب رو جا گذاشته بود...

وی ینگ برش داشت و سریع بین لباس هاش مخفی کرد...
اگه وانگجی حرفی از بوسه نزنه همه چیز حله!

#

وانگجی درحالی که سرخ شده بود به طرف اقامتگاه عموش میرفت...

اونقدر ذهنش درگیر بود که نفهمید یه نفر جلوشه تا زمانی که اون شخص صداش زد و وانگجی رو متوجه خودش کرد
-وانگجی؟ چیزی شده؟

وانگجی به برادرش نگاه کرد...
هیجانش از دیدن برادرش کل اون خجالت و حس عجیب غریبی که بعد از اون بوسه داشت رو برداشت و برد...

بلاخره...
برادرش به خونه برگشته بود!

و الان این تنها چیزی بود که اهمیت داشت !

promiseWhere stories live. Discover now