e67

282 92 60
                                    

ییفان کنار تاعو دراز کشید...

نمیتونست صبر کنه تا بیدار بشه...

اروم سرش رو نوازش کرد و لبخندی زد...

باورش سخت بود که تا همین چند ماه پیش...

ترس از دست دادن تاعو و پسرشون ... هر لحظه عذابش میداد و حالا!

حالا دیگه همه چیز تموم شده...

به محض اینکه تاعو چشم هاش رو باز کنه و از خونش بنوشه‌..

به احتمال زیاد علاوه بر همسرش ... فرزند خون اشامیش هم حساب میشد

حسش میکرد...

حالا که اروم شده بود... میتونست به خوبی احساسش کنه...

قدرتی که سال ها پیش به هوا چنگ داده بود...الان به خودش برگشته بود...

پس این یعنی...

میتونست قدرتی که همیشه برای تاعو کنار گذاشته بود رو بهش بده...

کنترل زمان...

با این قدرت..جونش رو نجات داد...

پس...

بهتره مال خودش باشه!

تو همین فکر ها بود که ضربه ای به در اتاقش زده شد

اروم سر جاش نشست و به لیان که چنگ رو بغل کرده بود نگاه کرد...

لیان چنگ رو بغل ییفان داد و گفت

-ییفان... فکر کنم...دیگه وقتشه ما برگردیم خونه خودمون...

ییفان اوه ارومی گفت و پرسید

-چرا ...انقدر با عجله؟

لیان خنده ارومی کرد

-عجله؟ فکر میکردم از دستمون خسته شدی و میخوای که زودتر بریم؟

ییفان اروم سری تکون داد و گفت

-اره...ولی...یکم نگرانم... بازم...میاین اینجا...مگه نه؟

لیان سری تکون داد و گفت

-من و سان لانگ... میخوایم خونمونو عوض کنیم... میخوام... حالا که اون... دیگه کاملا ازت مستقله...حسابی جاهای مختلف رو ببینیم پس... بعد از سفر بزرگت... قطعا یه چند ماهی میایم به دیدنت...

بعد هم سر چنگ رو نوازش کرد و گفت

-تا اون موقع دیگه فکر کنم این فسقلی بالغ شده باشه...

ییفان به چنگ که درحال بازی با دسته کلید پلاستیکی توی دستش بود نگاه کرد و لبخندی زد

-اره...

و بعد دوباره نگاهش رو به برادرش داد و گفت

-ولی... لطفا یکم دیگه هم قبل از رفتن صبر کن‌...توی این مدت‌....تو پدر تاعو بودی... مطمعنا اگه بفهمه بدون خداحافظی رفتی خیلی ناراحت میشه..

promiseWhere stories live. Discover now