e42

329 103 18
                                    

ولی اگه اون باشه؟

اشک توی چشم هاش جمع شد...
اروم پرسید
-یی؟

ییفان اروم و با لبخند جواب داد
-بله سرورم؟

تاعو اروم جلو رفت و نا باور گفت
-واقعا...واقعا خودتی یی؟

ییفان سرش رو پایین انداخت و بعد اروم روی زمین نشست و گفت
-خودمم سرورم... لطفا... این خدمتگذار بدقولتون رو ببخشید...

توقع داشت حالا که تاعو شناختتش ازش عصبانی بشه اما تاعو بلندش کرد و محکم بغلش کرد...

ییفان هم محکم تاعو رو به خودش چسبوند...

واقعا...
دلتنگش بود...

تاعو تو بغلش گریه میکرد و ییفان هم اروم نوازشش میکرد...

به برده های حامل تخت روان علامت داد که برگردند...
دیگه بهشون نیازی نبود...

میخواست کنار تاعوی عزیزش قدم بزنه...
و اگه تاعو خسته میشد...
خودش کولش میکرد...

تاعو بعد از چند دقیقه بلاخره از ییفان جدا شد و همونطور که اشک هاش رو پاک میکرد گفت
-یه عالمه سوال ازت دارم یی!

ییفان لبخندی زد و گفت
-من سر و پا گوشم سرورم...

تاعو خیلی سریع شروع به پرسیدن کرد
-این همه سال کجا بودی؟ چرا رفتی؟ ازم...عصبانی بودی؟ برای همین رفتی؟

ییفان جا خورد...
سریع گفت
-نه سرورم.. برای چی باید از ارباب زاده ی عزیزم عصبانی بوده باشم؟

تاعو نگاهش کرد و گفت
-پس چرا تنهام گذاشتی؟

دیدن اشک های تاعو قلب ییفان رو درد می اورد...
اروم هدایتش کرد و همونطور که میرفتند گفت
-من از ارباب زاده م عصبانی نبودم... اون شب... رفتم تا اینو درست کنم...

و از توی کیف همراهش اون عروسک چوبی پاندا رو بیرون اورد و به تاعو داد و ادامه داد

-اما اون شب... خانواده م اومدن دنبالم و منو با خودشون بردن...

تاعو اروم گفت
-این... من...
ییفان اروم تاعو رو به خودش نزدیک تر کرد و گفت
-دیگه تنهات نمیذارم.. قول میدم.. معذرت میخوام سرورم... خیلی اذیت شدید...

تاعو اروم عروسک رو به خودش چسبوند و چیزی نگفت...

ییفان اروم گفت
-خیلی زود همه چیز رو براتون توضیح میدم... بیاید اول بریم خونه...

تاعو اروم ایستاد و گفت
-خونه؟

ییفان لبخندی زو و گفت
-بله سرورم... من خونه تون رو پس میگیرم...نگران نباشید...

و بعد برگشت که بره که تاعو خودش رو بهش رسوند و استینش رو گرفت و اروم گفت
-نه...

ییفان برگشت و به تاعو نگاه کرد...
تاعو اروم گفت
-نه یی... اونجا...نه... خواهش میکنم...

ییفان با دیدن لرزش دست تاعو که باهاش استینش رو گرفته بود متوجه شد...

البته...
پیش خودش چه فکری کرده بود که برگردن اونجا؟

البته که تاعو از اون عمارت دل خوشی نداشت...
اونجا جایی بود که اعدام شدن پدرش رو دیده بود...
و همینطور هم به بردگی گرفته شدن خودش و خانواده ش و احتمالا حتی مرگ مادرش...

پس اروم دست تاعو رو گرفت و اونو تو بغلش کشید و گفت
-متاسفم...متاسفم...اونجا نمیریم... نگران نباش...

تاعو چیزی نگفت فقط محکم لباس ییفان رو چنگ زد...

ییفان به مردمی که بهشون نگاه میکردند نگاهی انداخت و با قدرتش...همه رو از اونجا دور کرد..‌
نمیخواست کسی مزاحمشون بشه...

بعد اروم سر تاعو رو نوازش کرد و پرسید
-سرورم...دوست دارید از این به بعد کجا بمونید؟ هوا داره تاریک میشه...

تاعو همونطور که تو بغل ییفان بود جواب داد
-هرجایی...بجز اونجا...دیگه دلم نمیخواد یه...ارباب زاده باشم...

ییفان جا خورد...
اما به تاعو حق میداد...

پس گفت
-متوجه شدم سرورم ... حالا...بیاین...بریم یه چیزی بخوریم... باید گرسنه باشید...

#

ییفان اروم وارد اتاق مسافرخونه شد و تاعو هم بعد از اون وارد شد...

ییفان اطرافش رو نگاه کرد...اروم رخت خواب رو پهن کرد

تاعو هم لباس روییش رو در اورد و اروم تا کرد و گوشه اتاق گذاشت و بعد روی یکی از تشک هایی که ییفان پهن کرده بود دراز کشید...

ییفان هم روی تشک خودش نشست و به تاعو نگاه کرد و پرسید
-میخوای شمع رو خاموش نکنم؟

تاعو اروم سرش رو به معنی نه تکون داد و گفت
-نیازی نیست...خاموشش کن..من خوبم...

ییفان اروم شمع رو فوت کرد...
اما قبل از این کار دست تاعو رو گرفت...

تاعو دست ییفانو پس نزد...
در عوض محکم گرفتش...
ییفان لبخندی زد...

و بعد بدون هیچ حرفی تشکش رو به تاعو نزدیک تر کرد

تاعو لبخند کوچیکی زد و با صدای خیلی ارومی گفت
-یاد بچگی هام افتادم...

ییفان اروم سر تاعو رو نوازش کرد و پرسید
-دوست دارید براتون شعر هم بخونم؟
تاعو اوم دست ییفانو فشار داد و گفت
-من دیگه بچه نیستم...

ییفان خدید
-شوخی کردم...

تاعو برای چند ثانیه ای ساکت موند و بعد گفت
-بچه که بودم... خیلی وقتا پشیمون میشدم...از اینکه اون روز بهت گفتم برو...

ییفان چیزی نگفت و سرش رو نوازش کرد...
تاعو ادامه داد
-فکر میکردم دیگه هیچ وقت نمیبینمت... خیلی دلم برات تنگ میشد...

ییفان اروم گفت
-من همینجام سرورم.. دیگه تنها نمیذارمتون...

تاعو لبخند کوچیکی زد و چشم هاش رو بست و خیلی زود خوابش برد...

ییفان بعد از مدتی که مطمعن شد خواب تاعو سنگین شده اروم خم شد و گونه ش رو بوسید...

پسر کوچولوش...خیلی اذیت شده بود...

ولی...
دیگه قرار نبود اتفاقی براش بیفته...

دیگه تنهاش نمیذاشت...

بعد هم لبخندی زد و تا صبح تماشاش کرد...

دیگه هیچ وقت...
ازش دور نمیشد!

مهم نیست در اینده...چه اتفاقی بیفته!

promiseWhere stories live. Discover now