promise

e80

بقیه...
شاید خیلی راحت بتونن فراموش کنن...
اما چنگ نمیتونست...

از لحظه ای که اولین خاطراتش رو ساخته بود...
همیشه شیچن کنارش بود..‌.

حضور شیچن براش...حتی از پدر هاش هم پر رنگ تر بود...

پس مطمعن بود...

مطمعن بود که به محض بالغ شدن میخواد شیچن رو کنار خودش نگه داره...

ولی یکهو...
وی ووشیان تصمیم گرفت پسرش رو بفرسته به اون مدرسه و بعد هم که سر و کله اون هیولا... مینگجو پیدا شد و شیچنو ازش دزدید...

و حالا...
وقتی شنید کسی که همه زندگیش رو با اون تصور میکرده ازدواج کرده...

واقعا داغون شد...
اما هنوز...
هنوز امید هست مگه نه؟

پدرش هشتصد سال برای داشتن عشقش صبر کرده بود...

الان میفهمید چه زجری کشیده بود ولی!
اونم میتونست مگه نه؟

به ووشیان نگاه کرد و اروم تو دلش گفت
-نگران نباش پدر بزرگ... خیلی زود... برش میگردونم خونه...و دوباره... همه چیز مثل قبل میشه...

تو همین فکر ها بود که در خونه باز شد و پدرش با قیافه تو همی وارد خونه شد و یک راست به طبقه بالا اومد..

از اونجایی که به محض ورود پدر دیگه ش (تاعو) رو بغل نکرده بود ... چنگ خیلی راحت متوجه بود که یه مشکلی هست...

پس یک راست به طرف پدرش رفت و پرسید
-چیزی شده پدر؟

ییفان بهش نگاه کرد و گفت
-نه...چیزی نیست که... به ما زیاد مربوط بشه فقط...

و مکثی کرد و به چنگ نگاه کرد و بعد رو به بقیه گفت
-طی دو هفته آتی از خونه بیرون نرین... به هیچ وجه...

وانگجی که صداش رو شنیده بود جلو تر اومد و گفت
-چیشده؟
و ووشیان و تاعو هم کنجکاو بهش زل زدند پس...

ییفان تسلیم شد و اعتراف کرد
-شب گذشته... چیزی حدود سی نفر انسان... رسما سلاخی شدند... من اونجا بودم و جسد هاشونو معاینه کردم...کار یه چند تا گرگینه س...

ووشیان نگران به ییفان زل زد...

الان یک سال بود که هر خبری درباره گرگینه ها میشنید تمام وجودش رو به لرزه مینداخت...

ییفان ادامه داد
-قوانین گرگینه ها از ما خیلی سخت تره... در کل اگه یه گرگینه جرمی مرتکب بشه...بر خلاف ما کل قبیله ش مجازات میشن برای همین همیشه امار جرم و جنایت اونها کمتره...

ووشیان وحشت زده گفت
-پس الان یعنی شیچن تو خطره؟

ییفان به ووشیان نگاه کرد و چند ثانیه ای سکوت کرد و بعد اروم گفت
-احتمالش هست...ولی... کاری از دست ما برنمیاد... شیچن با یه گرگینه ازدواج کرده و حالا جزوی از اونهاست...