e9

436 130 36
                                    

وانگجی اروم در کلاس رو باز کرد و وارد کلاس شد...

شیچن هنوز نیومده بود...
خب طبیعیه که اگه امروز کلا نیاد اما خب...

تصمیم گرفت حالا که شیچن نیست به قولی که به شیچن داده بود عمل کنه و با بچه ها درباره جهشی درس خوندن صحبت کنه...

نمیدونست میتونه واقعا اونقدر تاثیرگذار حرف بزنه یا نه...
زیاد ادم حرافی نبود ...

پس...
شاید بهتر بود یکم تقلب کنه؟

ذهن بچه ها زیاد پیجیده نیست... احتمال زیاد میتونست یه تاثیر کوچیکی با استفاده از قدرتش روی ذهن همه بذاره...

پس اروم سر جاش ایستاد و چند ثانیه ای تمرکز کرد و قدرتش رو جمع کرد و بعد گفت
-بچه ها... باید امروز قبل از شروع تدریس درباره مساله مهمی باهاتون حرف بزنم!

#

شیچن اروم وارد کلاس شد...
مدرسه تموم شده بود اما خب... به معلم لان قول داده بود که دوباره امتحان بده پس...

حالا که جین لینگ اومده بود و بهش گفته بود که معلم لان باهاشون حرف زده و حالا دیگه اونقدرام فک نمیکنه که بچه شهری ها برای پز دادن جهشی میخونن...

تصمیمش رو گرفته بود..

باید میرفت و امتحان میداد
وانگجی با دیدن شیچن اروم به طرفش رفت و پرسید
-پات بهتره؟

شیچن لبخند بزرگی زد
-بله معلم! ام...

یه تیکه شیرینی از توی جیبش در اورد و به طرف وانگجی گرفت و گفت
-بابام گفت که اینو.. بدمش به شما برای تشکر‌...ممنون که دیشبو مراقبم بودین..

وانگجی لبخندی زد و برگه امتحان رو به شیچن داد...
شیچن هم مشغول امتحان دادن شد...

وانگجی هم پشت میزش نشست و به شیرینی کوچیک نگاه کرد..

البته که حدس میزد این تیکه ی "بابام گفت" الکی باشه..
این شیرینی نصف شده بود...

البته که کسی برای تشکر شیرینی نصفه نمیده...
ولی خب...

همین واقعا خوشحالش کرد...

واقعا حیف که نمیتونست مزه ش رو بچشه...
واقعا حیف...

اما عیبی نداره...
به محض اینکه به خونه میرسید این تکه شیرینی رو توی رزین قرار میداد...

اینطوری اونو تا ابد نگه میداشت...

این یه جورایی اولین هدیه برادرش توی این زندگی جدید بهش بود...

باید حسابی ازش مراقبت میکرد...

اروم شیرینی رو توی تکه پارچه ای پیچید و اونو توی جیبش گذاشت...
باید مراقب میبود که خراب نشه...

#

شیچن اروم مدادش رو پایین گذاشت و پاکن رو برداشت...
و بعد شروع به خوندن سوال ها و جواب ها کرد...

promiseWhere stories live. Discover now