e35

344 112 34
                                    


-این عمارت رو باید نابود کنیم...نباید مدرکی از وجود خون اشام ها بمونه... زودباش‌... برو و خدمتکار ها رو بیرون کن...

وانگجی اروم زمزمه کرد
-وی ینگ..
و بیرون دویید...

باید وی ینگ رو پیدا میکرد...
ولی...

اون کجاست؟

اون معمولا این وقت شب بالای یکی از درخت ها مشغول نوشیدن بود ولی..‌
ولی پس چرا پیداش نمیکرد؟

همونطور که میرفت جیانگ فنگمیان رو پیدا کرد...

به طرفش رفت و خیلی عادی گفت
-عموم میخواد که همه خدمتکار ها تا یه ساعت دیگه از عمارت برن بیرون...با همه وسایل هاشون...

فنگمیان شوکه به وانگجی نگاه کرد...

بعد از چند دقیقه بلاخره گفت
-بله....ارباب زاده...ولی عموتون که...

ولی بعد تصمیم گرفت که بره و کاری که بهش گفته شده رو انجام بده...

وانگجی مچ دستش رو گرفت
-صبر کن...وی ینگ کجاست؟

فنگمیان اروم گفت
-ارباب زاده...اون...

و بعد ساکت شد...
وانگجی یه جورایی متوجه شد که قضیه چیه...

اما خب...
نمیتونست باور کنه...

پس منتظر به فنگمیان خیره شد و وقتی که اون گفت دنبالش رفت...

#

وانگجی بعد از اون رو درست به یاد نمی اورد...

فقط یادش بود که سوختن عمارت لان رو بدون هیچ احساس ناراحتی ای تماشا کرده بود و ییفان هم دستش رو گرفته بود و به این خونه اورده بود...

و بعد تب ...

حالا که حالش جا اومده بود ییفان کنارش نشسته بود

و حاضر بود تا با وانگجی صحبت کنه و تمام سوال هاش رو جواب بده...

وانگجی بعد از چند دقیقه از بیدار شدنش و به یاد اوردن خاطده محوی پرسید

-تو هم یه خون اشامی مگه نه؟ تو منو تو جنگل گاز گرفتی و تبدیل کردی پس چرا من...

ییفان اه ارومی کشید و گفت
-همه خون اشام ها...مثل چیزی که تو کتاب های انسان ها نوشته نمیتونن انسان ها رو تبدیل کنند... فقط خوناشام هایی از نسل های برتر میتونن...خانواده هایی که بهشون میگیم اصیل زاده...

وانگجی منتظر به ییفان نگاه کرد و پرسید
-اصیل زاده.. میخواین بگین که ... شماخون اشام ها هم یه جامعه دارین؟

ییفان لبخندی زد و گفت
-درسته‌... داریم...خب‌... تعداد ما هم کم نیست... ولی خب...برای یه تازه تبدیل شده مثل تو که تا همین چند روز پیش هیچ ایده ای نداشت که ما وجود داریم باید از اول توضیح بدم... پس ازت میخوام یکم صبر کنی تا ذهنت اروم بشه و بتونی تحلیل کنی...

promiseWhere stories live. Discover now