e50

341 99 52
                                    

بعد از صبحانه... ییفان اروم گفت
-خب... حالا...دیگه وقتشه بریم بیرون...

تاعو پرسید
-یی...تمام این سال ها... من ...همیشه در این اتاق خواب بودم؟

ییفان اروم جواب داد
-نه... ما نمیتونیم زیاد یه جا بمونیم... چون مردم متوجه میشن که ما تغییر نکردیم... پس... هر ده سال یک بار... کلا شهر و محل زندگیمونو تغییر میدیم... و من... توی مدت جا به جایی بغلت میکردم و تو بغلم نگه ت میداشتم... نمیذاشتم هیچ کسی.. بهت نزدیک بشه...

تاعو لبخند کوچیکی زد و اروم گفت
-ممنونم یی...

ییفان اروم پیشونی تاعو رو بوسید و تاعو گفت
-خب... دیگر وقت ان رسیده که خانواده تازه ات را ملاقات کنم...

ییفان اروم از جاش بلند شد و گفت درسته... و بعد پرده تخت رو کنار زد و تاعو تازه نتونست بیرون از تخت رو ببینه...

و از چیزی که میدید نفسش بند اومد
اروم گفت
-یی..‌ تعداد زیادی ... پاندا در این اتاق است!

ییفان اروم خندید و از تخت پایین اومد و به تاعو کمک کرد تا از تخت پایین بیاد...

-اره.. دقیقا ۸۲۰ تا... وقتی تو رو پیش شمن میبردم تا معاینه ت کنه... به خودم قول دادم که هرسال... توی روز خاصی ... یدونه عروسک پاندا برات درست کنم یا بخرم... و حالا... همه اونها اینجان...

تاعو هیجان زده به طرف عروسک ها رفت و یکیشون رو برداشت و توی دستش گرفت و گفت
-بسیار نرم و زیبا است...انگار که یک عدد بچه پاندا را در دست دارم...

ییفان اروم سرش رو نوازش کرد و گفت
-اره... جدیدا خیلی روی جزئیات این عروسک ها دقت میشه...

تاعو اروم عروسک رو زمین گذاشت و گفت
-اما اینها بسیار زیاد اند!

ییفان سری به معنی نه تکون داد و گفت
-تاعو من میخوام هرسالی که با هم زندگی میکنیم یدونه بگیرم... اونقدر که کل اتاق پر بشه و دیگه جایی  برای چیز دیگه ای نمونه...

تاعو اروم گفت
-ولی یی...
ییفان نذاشت ادامه بده دست تاعو رو گرفت و به طرف در حرکت کرد...

تاعو سریع دستش رو عقب کشید و گفت
-یی! لحظه ای صبر کن!
ییفان سرجاش ایستاد و تاعو ادامه داد
-من که...نمیتوانم اینگونه بیرون بیایم...لباسم... برای ملاقات با خانواده ات... مناسب نیست...

ییفان اوه ارومی گفت و خندید
-درسته... انقدر از این لباس ها نپوشیدم فراموش کردم...

و بعد از کشوی میز کنار اتاق جعبه ای رو بیرون اورد و بازش کرد...
تاعو به طرفش رفت و ییفان لباس داخل جعبه رو به تاعو داد...

تاعو هم خیلی سریع لباس رو پوشید و به ییفان نگاه کرد و گفت
-شب گذشته... نه... قبل از اینکه به خواب برم... اصلا حال خوشی نداشتم... اما اکنون...

ییفان جلو رفت و اروم لب هاش رو بوسید و گفت
-الان خوبی... و من واقعا خوشحالم...
و بعد برگشت و گفت
-بیا‌ین سرورم...وقتشه که همه رو ملاقات کنید...

تاعو اروم خندید و دنبال ییفان راه افتاد و از اتاق بیرون رفت...

#

ییفان انتظار داشت که همه رو درحالی که پشت در صف کشیدند ببینه ولی در کمال تعجب کسی پشت در منتظرشون نبود پس...

ییفان رو بهدتاعو گفت
-دوست داری اول... بچمون رو ببینی؟

تاعو شوکه نگاهش کرد
-فرزندمان رو؟ ولی چگونه ممکن است که...
ییفان نذاشت تاعو حرفش رو تموم کنه گفت
-دنبالم بیا

و تاعو رو با خودش به اتاقی که اماده کرده بودند برد و به تخت اشاره کرد و گفت
-لباس هات رو باز کن و اینجا دراز بکش...

تاعو نگران بود اما ‌کاری که ازش خواسته بودند رو انجام داد

ییفان اروم ژل مخصوص رو روی شکم تاعو ریخت و دستگاه رو روشن کرد و گفت
-سرورم... این روز ها... انسان ها میتونن بچه های متولد نشده شون رو با کمک این دستگاه ببینن... پس نگران نباش و نترس...

و بعد هم سره ی مخصوص دستگاه رو روی شکم تاعو کشید...
بعد از چند دقیقه ییفان پرسید
-سرورم... فکر میکنید که بچه مون چی باشه؟ یه دختر یا یه پسر؟

تاعو کمی فکر کرد و اروم گفت
-من گمان میکنم که فرزندمان پسر باشد‌..ولی من دختر نیز دوست دارم... ولی گمان من پسر است...

ییفان سری تکون داد و گفت
-حدست...درسته... بچمون..یه پسره....

و به تصویر کوچیک روی مانیتور اشاره کرد و گفت
-اینشکلیه و فقط داره خیلی سریع رشد میکنه پس فکر کنم باید هر دو ساعت یکبار از اون دارو بخوری....

تاعو باشه ارومی گفت و حیرت زده به تصویر توی مانیتور خیره موند...
این براش مثل یه جادو میموند.‌.

#

تاعو اروم درحالی که به ییفان تکیه داده بود از اتاق خارج شد...

لحظه ای که از روی تخت معاینه پایین اومده بود سر گیجه شدیدی گرفته بود...

ییفان تاعو رو به طبقه پایین هدایت کرد و روی مبل نشوند و گفت
-اینجا بمون تا من برم و دارو برات اماده کنم...

تاعو سری تکون داد و چیزی نگفت...
فقط اروم دستش رو روی شکمش گذاشت...
یه پسر کوچولو...

ییفان میگفت حالش خوبه و زودی هم متولد میشه‌..
و اینبار‌.‌..

قرار نیست بمیره...

تو همین فکر ها بود که شخصی اروم وارد اتاق شد...
تاعو سرش رو بلند کرد و به اون شخص نگاه کرد...
و خشکش زد...

بهت زده و اروم از جاش بلند شد و گفت
-پدر؟

promiseWhere stories live. Discover now