e44

308 91 56
                                    

ییفان با لبخند به تاعو که کنارش خوابیده بود نگاه میکرد...

الان...
یه جورایی هیچ حسی بجز شادی نداشت...

شادی به خاطر طعم شیرین و دلچسب خون تاعو...
هیچ وقت فکر نمیکرد مزه خونش این باشه...

و حالا که اونو چشیده...
احتمالا محاله که دیگه بتونه جلوی خودش رو بگیره...

مخصوصا... توی اون زمان خاص...

پدرش حق داشت...
خون یه انسان مخصوصا توی زمان رابطه جنسی واقعا  بهترین مزه رو داره...

اروم سر تاعو رو نوازش کرد...
دلش بیشتر میخواست اما خب...

نمیخواست بکشدش پس...
باید خوددار میبود..

با گذشت زمان و طلوع افتاب...

کم کم این حس سرمستی ای که به خاطر نوشیدن خون تاعو داشت از بین رفت و حالا...

تنها احساسی که ییفان داشت ترس و عذاب وجدان بود...

اون به تاعو اسیب زده بود...
خونش رو نوشیده بود...
وقتی تاعو بیدار شه...

قطعا ازش متنفر میشه...

بدون هیچ توضیحی بهش حمله کرده بود و خونش رو نوشیده بود و بعد هم یه رابطه جنسی واقعا خشن...

الان از خودش عصبانی بود و خجالت میکشید...
اون چی کار کرده بود؟

اگه وقتی بیدار شه بگه که دیگه نمیخواد ببیندش چی؟
اگه ازش متنفر شده باشه چی؟

و همه ی اینها به درک...
اگه بدجور اسیب دیده باشه چی؟

پدرش همیشه میگفت اگه بخواد از تمام قدرتش برای داشتن رابطه با یه انسان استفاده بکنه قطعا اون انسان رو میکشه...

نکنه تاعو رو کشته باشه؟
اما نه...
میتونست بفهمه که داره نفس بکشه و صدای ضربان قلبش رو میشنید...

خب پس‌...
اما وقتی دوباره بهش نگاه کرد زخم ها و کبودی هایی که روی گردن و کمرش دید....

دیگه نتونست تحمل کنه...
نمیتونست تاعو رو اینطور ببینه...

پس بیرون رفت...

از قدرتش استفاده کرد و در عرض نیم ساعت به دیدن تمام پزشک های شهرشون رفت و دارو هایی که برای بهبود زخم پیشنهاد میدادند رو خرید و برگشت...

باید وقتی تاعو بیدار میشد عذر خواهی میکرد و سعی میکرد که درمانش کنه...

و دیگه هیچ وقت! هیچ وقت تا زمانی که هنوز انسانه باهاش رابطه نخواهد داشت!

اره...
این رو قسم میخورد...

دیگه هیچ وقت بهش اسیبی نمیرسونه حتی اگه خودش اینو بخواد...

تو همین فکر ها بود که تاعو بیدار شد...
ییفان نگران کنارش نشست و اروم گفت
-س...سرورم... خوبین؟

promiseWhere stories live. Discover now