e37

330 113 28
                                    

خیلی زود...

ووشیان موفق شد عمارت بزرگ و باشکوهی که تاحالا بار ها تعریفش رو از خواهرش و اهالی روستا شنیده بود رو ببینه...

یه نفر هم...
دم در ورودی منتظرشون بود...

یه مرد که سر تا پا قرمز پوشیده بود و چشم بند سیاهی رو هم روی یکی از چشمش بسته بود..

وانگجی جلو تر رفت و کنار اون مرد ایستاد و گفت
-وی ینگ..این مرد  برادر(خون اشامی) منه... که تقریبا سیصد سال از من کوچیک تره... و اسمش هم هواچنگه...

هواچنگ لبخند پوزخند وارش رو به ووشیان زد و گفت-البته من

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

هواچنگ لبخند پوزخند وارش رو به ووشیان زد و گفت
-البته من...خودم میتونم خودم رو معرفی کنم با اینحال ممنون برادر!

و بعد سری تکون داد و گفت
-ییفان من رو فرستاد تا بهتون بگم که میتونید برید داخل و اون بچه رو ببینید...ولی اروم باشین و زیاد هیجان زده نشید چون الان خوابه و نیاز به استراحت داره و..

ووشیان صبر نکرد تا ادامه حرف هوا چنگ رو بشنوه به داخل دویید...

وانگجی هم دنبالش وارد عمارت شد...

ووشیان به محض اینکه وانگجی رو دید که دنبالش میاد ایستاد و پرسید

-کجاست؟ پسرم کجاست؟

وانگجی اروم گفت
-باید...توی اتاق کار ییفان باشه... دنبالم ببا...
و ووشیان رو به اتاق کار ییفان راهنمایی کرد...

شیچن خیلی اروم روی تخت خوابیده بود...ووشیان اروم و با احتیاط جلو رفت و دستش رو گرفت...
زخم کف دستش (زخمی که به خاطر چاقو پرت کردن ووشیان ایجاد شده بود) حالا خیلی خوب و تمیز پانسمان شده بود...

ووشیان اروم از روی باند دست شیچن رو نوازش کرد و گفت
-باید...از ییفان تشکر کنم...اون...خیلی خوب پسرم رو مداوا کرده..

وانگجی چیزی نگفت...
ووشیان ادامه داد
-کف دست شیچن...یه ماه گرفتگیه... با توجه به داستانی که تعریف کردی... اگه حقیقت باشه باید جای...

وانگجی اروم گفت
-اره... جای شمشیر منه...

ووشیان برگشت و گفت
-تمام چیز هایی که گفتی... باورش سخته ولی...

وانگجی سری تکون داد
-میدونم...اما من مدرک هم دارم...چند لحظه همینجا بمون...

وانگجی این رو گفت و از اتاق بیرون رفت و وقتی برگشت یه جعبه که مشخص بود حسابی قدیمیه رو با خودش اورد و روی میزی که کمی اونطرف تر از تخت معاینه (تختی که الان شیچن روش خوابیده) بود گذاشت و درش رو باز کرد و گفت

-عموم...بعد از اتشسوزی عمارت اصلی لان...دستور دادکه این جعبه رو بسازن... تا اگه اتفاق مشابه ای هم برای عمارت اون افتاد...اسناد مهمش در امان بمونن...

بعد از یک ماه...وقتی به خونه برگشتم این صندقچه رو از بین خرابه ها بیرون اوردم... خراب شده بود... از چیز های داخلش محافظت کرده بود...

اروم جعبه ای که از سنگ یشم درست شده بود رو بیرون اورد و بازش کرد و طوماری رو از بینش در اورد و خیلی با احتیاط بازش کرد و گفت

-این... نقاشی ایه که عموم...از چهره ی برادرم توی جشن صد روزگیش کشیده... منم باید یکی میداشتم ولی خب...اون توی اتشسوزی عمارت اصلی از بین رفت...

خیلی اروم طومار رو بست و سر جاش گذاشت و بعد دوتا طومار دیگه که حسابی فرسوده تر از قبلی بودند رو بیرون اورد و گفت

-اینها...خطاطی اسم هامونه...من و برادرم...
دوباره طومار ها رو توی جعبه گذاشت و جعبه چوبی سالمی رو بیرون اورد و گفت

-جعبه ی این...طی سال ها از بین رفت...ده سال پیش به یه نجار سفارش ساخت یه جدیدش رو دادم...

بعد اروم جعبه رو باز کرد و هانفویی از جنس نقره رو بیرون اورد و گفت

-درسته که به نظر نمیرسه...اما اگه یه متخصص اینجا بود سن این هانفو رو بیشتر از هشتصد سال میگه... تنها دلیلی که اینها توی موزه نیستند و اینجان... اینه که من صاحبشونم...

ووشیان سری تکون داد و چیزی نگفت...

وانگجی جلو تر رفت و گفت
-میدونم باورش سخته...اما حقیقت داره... و نگران نباش...نه من و نه هیچ کدوم از خون اشام هایی که توی این خونه زندگی میکنت...به انسان ها اسیب نمیزنیم...

و بعد به کاناپه کنار دیوار اشاره کرد و گفت
-متاسفم ...خون اشام ها خیلی کم پیش میاد بخوابن... فقط در صورتی که قصد تجدید نیرو رو داشته باشن... پس اینجا تخت نداره...

ووشیان اروم گفت
-مشکلی نیست... و به طرف کاناپه رفت...

وانگجی گفت
-اینجا رو خونه خودت بدون...ییفان...با این مساله مشکلی نداره...میتونی هرجا که میخوای تو این خونه بری و از امکاناتش استفاده کنی...

فقط... به اتاق خواب ییفان نرو...البته همیشه در اتاقش قفله... ولی خب...

ووشیان باشه ی ارومی گفت و وانگجی هم جعبه ش رو برداشت و به اتاقش رفت و ووشیان رو تنها گذاشت تا راحت باشه...

ووشیان دوباره بلند شد و به طرف شیچن رفت...

اروم سرش رو نوازش کرد و گفت
-بابا رو ببخش... همین چند ساعت پیش بهت قول دادم که مراقبت باشم ولی الان...بابا رو ببخش و زود خوب شو...از اینجا میبرمت... برمیگردیم خونه... قول میدم دیگه نذارم هیچ کس اذیتت کنه! فقط بیدار شو...

و بعد اروم پیشونی پسرش رو بوسید و به طرف کاناپه رفت و روش دراز کشید ...

کم کم...پلک هاش سنگین شدند و خوابش برد...

promiseWhere stories live. Discover now