e14

432 136 68
                                    

وانگجی به طرف اتاق کار ییفان دویید و در رو بدون اینکه اول بزنه باز کرد و وارد شد...

واقعا خوشانس بود که ییفان تو اتاقش بود...

یی فان بهت زده به طرف وانگجی اومد
-چه خبر..

وانگجی نذاشت حرف ییفان تموم شه... شیچن رو روی تخت توی اتاق خوابوند و گفت
-نمیدونم... لطفا...نجاتش بده...

ییفان به طرف شیچن رفت و بعد از یه معاینه کوتاه گفت
-وانگجی...برو بیرون...

وانگجی پرسید
-چی؟ چرا؟

یی فان بدون نگاه کردن به وانگجی درحالی که دستکش هاش رو دستش میکرد گفت

-دانه ارواح... باید از بدنش درش بیارم وگرنه به زودی میمیره...و این کار...خیلی دردناکه...دوست داری وایسی و تماشا کنی؟

وانگجی سریع از اتاق بیرون رفت‌...
به ییفان اعتماد داشت...

اون یه پزشکه...

قطعا تمام تلاشش رو برای نجات شیچن میکنه...
الان...

حق با ییفان بود...

نمیتونست درد کشیدن برادرش رو توی اتاق کناری تحمل کنه...

یه دفعه فکری به سرش زد...

حالا که ووشیان همه چیزو درباره خون اشام بودنش میدونه...

بهتره براش تعریف کنه...

دوست نداشت دوباره اتفاقات مشابهی رو تجربه کنه...
به خونه ای که ساخته بود برگشت...

ووشیان هنوز هم تو اتاق بود...
کف اتاق نشسته بود...

اروم کنارش نشست و دستش رو گرفت
-وی یینگ...

ووشیان به خودش اومد...
به وانگجی نگاه کرد...

وانگجی اروم گفت
-میخوام برات تعریف کنم... همه چیز رو...تا خودت متوجه بشی... من قصد اسیب زدن بهتون رو ندارم...فقط گوش بده...بعدش‌.. هر کاری خواستی بکن...

ووشیان اروم سرش رو به معنی باشه تکون داد و گفت
-قبلش... بگو...حال پسرم...خ...خوبه؟

وانگجی اروم سرش رو به معنی اره تکون داد و گفت
-من اونو به شخص مطمعنی سپردم...حالا... درباره خودم... من...یه خوناشامم... تقریبا۷۳۷ سالمه...اگه با سن انسانیم حساب کنیم...۱۷ سالم بود که تبدیل شدم...

ولی... اگه بخوام همه چیز رو بفهمی..باید از سال ها قبل از تولد خودم شروع کنم... چیز هایی که از خاطرات عموم متوجه شدم...

فلش بک ...

اروم از لای حصار ها رد شد...
این تنها راه بود...

به خاطر دعوای دو خانواده... هیچ وقت نمیتونستند درست و حسابی با هم بازی کنند...

پس چیرن پنج ساله این راهو پیدا کرده بود...
تا با بهترین دوستش آی بازی کنه...

promiseWhere stories live. Discover now