promise

e17

چیرن اروم نوزاد توی بغلش رو نوازش کرد...

و بعد اروم زمزمه کرد
-بابات..یه احمقه... فقط همین...نگران نباش...باشه؟‌میدونم که خیلی زود...وقتی بغلت کنه عاشقت میشه ودیگه انقدر حرفای بد نمیزنه... خودم دیدم...که یه عالمه اسباب بازی برات خریده بود...پس نگران نباش باشه؟

و اروم اونو به خودش چسبوند و گفت
-همه چیز خوب میشه...عمو قول میده!

همون موقع در اتاقش زده شد..
اروم بچه رو روی زمین خوابوند و گفت
-بیا تو...

در باز شد و دختر جوونی وارد اتاق شد و احترام گذاشت...

چیرن اون دختر رو خیلی خوب میشناخت...

اون خدمتکار آی بود...
دختر اروم گفت
-ارباب جوان...من...باید برم به عمارت مو...ولی قبل از رفتن... میخواستم چیزی بهتون بگم...بانوی من به شما خیلی اعتماد داشت پس...فکر کنم شما تنها کسی هستید که میتونم اینو...براش بگم...

چیرن اخمی کرد...
قضیه چیه؟

دختر ادامه داد
-دیروز ظهر...بانو منو برای خرید یه سری چیز به بیرون عمارت فرستادند... توی بازارچه بودم که ارباب رو دیدم...

چیرن پرسید
-منظورت برادرمه؟

دختر اروم جواب داد
-بله ارباب جوان...ایشون...با یه خانمی بودند و داشتند... براشون شونه سر میخریدند...

چیرن بهت زده گفت
-تو...مطمعنی؟

دختر سریع گفت
-مطمعنم ارباب... مطمعنم... درست جلوی روم بودند...من... مطمعنم...

چیرن نفسش رو فوت کرد...
معمولا مرد های خاندان..برای معشوقه ها یا زن هاشون  شونه سر میخرند...

دختر ادامه داد
-من اون زن رو... میشناختم...یه فاحشه ی مشهوره... خیلی از مرد ها ارزوی داشتنش رو دارن...

چیرن اروم گوشه چشم هاش رو مالید و زمزمه کرد
-با یه فاحشه؟ واقعا؟

و بعد از دختر پرسید
-این ها رو به زن برادرم گفتی؟
دختر سرش رو پایین انداخت و اروم گفت
-میدونم...نباید هیچی میگفتم...ولی...

چیرن اروم گفت
-برو بیرون...

دختر تعظیم کوتاهی کرد و بیرون رفت و چیرن ...
اهی کشید و نگاهی به چهره ی غرق خواب برادرزاده کوچولوش انداخت...

الان واقعا دلش میخواست کله ی برادرش رو بکنه...
پس...

تصمیمش رو گرفت
برادرش لیاقتش همون زن هرزه س!

دیگه نمیتونست توی این عمارت رمونه و تماشا کنه...
اما قبل از رفتن...

باید با برادرش حرف میزد...

باید مطمعن میشد این حرفا حقیقته و اگه هست...
دلیلش واقعا چیه...

پس به طرف اقامتگاه برادرش راه افتاد اما چیزی که دید شوکه ش کرد...