e10

440 135 60
                                    

ووشیان اروم‌ زیر درختی نشست و کتابش رو برداشت و مشغول مطالعه یه کتاب شد...

امیدوار بود که بتونه ازش ایده بگیره ...
بچه ها هم کمی اونطرف تر بازی میکردند..

ووشیان خیلی خوب این منطقه رو میشناخت...
به هر حال اینجا بزرگ شده بود!

این منطقه...امنه...

نه چاله ای هست و نه تله ای...
تازه درختاش هم اونقدرا بلند نیست ...

پس اون بچه ها رو به حال خودشون گذاشته بود...
فعلا که دنبال بازی میکردند...

شاید بهتر بود نمی اومد...
سری تکون داد و مشغول خوندن کتابش شد...

#

بعد از مدتی بازی... بلاخره جینگ یی گفت
-بیاین مسابقه بدیم!

بچه ها دست از‌ بازی کشیدند و به جینگ یی نگاه کردند...
سیژوری گفت
-مسابقه؟ چجور مسابقه ای؟

جینگ یی شونه ای بالا انداخت و گفت
-هرکی یه درخت رو انتخاب کنه و ازش بالا بره..هرکی زودتر برسه برنده میشه...

جین لینگ کمی فکر کرد و گفت
-قبوله! مطمعن باش جینگ یی! بدجوری شکست میخوری!

جینگ یی پوزخندی زد
-حالا میبینیم!
سیژوری به شیچن که نا مطمعن بهشون زل زده بود نگاه کرد و گفت

-ام...بچه ها..این درست نیست...شیچن تاحالا از درخت بالا نرفته... اصلا... مگه قرار نبود که ما یادش بدیم؟

جین لینگ پوزخندی زد و گفت
-خب اون مسابقه نده...

شیچن هم اروم تایید کرد
-د...درسته... شماها همیشه با هم بازی میکنید... عیبی نداره من یکم تنهایی بازی میکنم...

سیژوری اخمی کرد
-نه! اینطوری عادلانه نیست... حالا که اینطور شد! شما دوتا خودتون تنهایی هر کاری میخواین بکنین... من و شیچن مسابقه نمیدیم...

جینگ یی و جین لینگ هم شونه ای بالا انداختند و خودشون مسابقه رو شروع  کردند...

شیچن به سیژوری نگاه کرد و اروم گفت
-نباید...این کارو میکردی... حالا ... به خاطر من... اخه...

سیژوری گیج نگاهش کرد
-اون دوتا سرشون درد میکنه برای مسابقه دادن ک اینکه به همدیگه نشون بدن که از همدیگه بهترن! این که من باهاشون بازی کنم یا نه خیلی مهم نیست! بیا...

بیا بهت یاد بدم چطور درست از درخت بری بالا که نیفتی... دفعه های بعد هر چهار نفرمون با هم مسابقه میدیم...

شیچن لبخندی زد و چیزی نگفت
سیژوری دست شیچن رو گرفت و اونو به طرف درختی هدایت کرد و گفت
-بیا...از این شروع میکنیم... بالا رفتن از این اسون تر از همه س...

#

وانگجی اروم بعد از اینکه به ییفان اطلاع داد و داروش رو هم خورد از خونه بیرون رفت
خیلی اروم و بی صدا قدم میزد...

تمام سعیش بر این بود که توی این روز تعطیل... بتونه ذهنش رو خلوت کنه و همه چیز رو سر و سامون بده...

به شیچن فکر کرد...

به روزی که اونقدر بزرگ شده که اجازه تبدیلش رو پیدا کنه...

اگه میتونست همین حالا تبدیلش میکرد اما خب...
تبدیل بچه ها غیر قانونی بود...

جامعه ی خون اشام ها هم قوائد خاص خودش رو داشت و بچه ها ...

ممنوع بودند..

دقیق نمیدونست چرا...
ولی خب...
قانون قانونه...

زمانی که انسان بود صدها قانون از قوانین خاندانش رو از بر بود و همه رو رعایت میکرد...

حالا فقط چند قانون برای رعایت کردن داشت...
پس عملا کارش خیلی راحت تر بود نه؟

سری تکون داد
نمیخواست به این چیز ها فکر کنه..

میخواست درباره برادرش و روزی که تبدیلش میکنه تمرکز کنه...
روزی که اونو از دست اون انسانِ... عجیب نجات میداد...

نا خوداگاه به ووشیان فکر کرد...
باید برای ووشیان رازش رو قبل از تبدیل شیچن میگفت؟

یا شاید هم باید میکشتش‌...
البته... کشتنش... خب خیلی انتخاب خوبی نیست...
شیچن اونو دوست داره...

پس... شاید بهتر بود بهش میگفت و بعد اونو عملا با خودش میبرد...

تا زمانی که زمان مرگش برسه...
اگه به مرگ طبیعی بمیره که شیچن ناراحت نمیشه...
مگه نه؟

تو همین فکر ها بود که یه دفعه سر و صدای بچه ها رو شنید...

اروم از مسیرش خارج شد تا بچه ها رو تماشا کنه...
این سه تا بچه... که حالا دوست های شیچن اند... بچه های خوبی بودند...وانگجی از قبل از اومدن شیچن هم ازشون خوشش می اومد...

برای همین گاهی بازیشون رو تماشا میکرد..
اصلا...
شاید شیچن هم بین بچه ها باشه!

برای همین مشتاق تر جلو رفت...
و بچه ها رو دید که بالای درخت و روی شاخه ایستادند...

سیژوری هم روی شاخه ای نشسته بود و شیچن رو که تلاش میکرد از همون درخت بالا بیاد رو تشویق میکرد...

وانگجی اروم یه قدم عقب رفت...
توی زندگی قبلیش...شیچن به هیچ وجه نمیتونست از یه درخت بره بالا...

هر بار که این کار رو میکرد‌... یا شاخه درخت میشکست یا لیز میخورد و خلاصه... پایین می افتاد...
به طرفشون راه افتاد...

میترسید...
اگه اسیب ببینه چی؟

تو همین فکر ها بود که شاخه درختی که شیچن گرفته بود و سعی داشت خودشو ازش بالا بکشه شکست...
وانگجی دیگه صبر نکرد‌..

دیگه براش مهم نبود که سرعت رسیدنش خیلی زیاده و این ممکنه باعث شک بقیه بشه...

فقط میخواست نذاره شیچن روی زمین بیفته...

برای همین با نهایت سرعتش خودشو به شیچن رسوند و اونو بین زمین و هوا گرفت...

وقتی که اون رو میگرفت نا خوداگاه دست ش رو روی ماه گرفتگی کف دست شیچن گذاشت و بدون اینکه بفهمه...

از قدرت خاصش استفاده کرد و زندگی گذشته ی شیچن... مثل یه فیلم ... خیلی سریع از جلوی چشمش گذشت...

ولی...
یه چیزی درست نبود...

promiseWhere stories live. Discover now