e19

394 132 62
                                    

چیرن  به شیچن که داشت خیلی اروم با اسباب بازی هاش بازی میکرد نگاه کرد و لبخند کوچیکی زد...

پسر کوچولوش امروز خیلی اروم بود...

دوباره به صفحه ی کتابش نگاه کرد...

هنوز دو خط هم نخونده بود که یه دفعه صدای بلندی شنید...

سریع سرش رو بلند کرد و به شیچن که حالا کف اتاق دراز کشیده بود نگاه کرد...

بلند شد و به طرفش دویید...
شیچن بی حال روی زمین دراز کشیده بود و چشم هاش رو بسته بود

وقتی بغلش کرد...متوجه شد که پسر کوچولوش داره توی تب میسوزه..
.
شوکه بهش نگاه کرد...
پس برای همین بود که امروز انقدر اروم بود...
برای این بود که جون شیطنت نداشت...

همون موقع در اتاقش زده شد...
چیرن گفت
-بیا داخل...

مردی که وارد اتاق شد ...همسر دایه بود.‌‌‌..

اون مرد سریع گفت
-ارباب... دخترم...تب داره... همسرم فکر میکنه که ممکنه ابله باشه...

چیرن اب دهنش رو قورت داد و خیلی اروم لباس های شیچن رو از تنش در اورد‌...

با دیدن جوش های قرمز کوچیک روی بدنش اروم گفت
-اره...

و بعد شیچن رو بغل کرد و به خدمتکار گفت
-دخترت رو با رخت خوابش بیار به اتاق شیچن... باید هردوشونو یه جا بذاریم و ازشون مراقبت کنیم... بعدش با هم میریم دنبال پزشک...

#

پزشک اروم هر دو تا بچه رو معاینه کرد و نظرشون رو تایید کرد
-ابله س...

و بعد به دایه نگاه کرد و گفت
-شما باردارید پس بهتره بهشون نزدیک نشید...

و بعد به چیرن نگاه کرد و گفت
-هزینه درمانشون زیاده... مطمعنید که هر دو بچه رو... درمان کنم؟

چیرن کیسه ای رو به پزشک داد و گفت
-این فعلا تمام پولیه که میتونم بدم...

پزشک مقدار سکه های توی کیسه رو شمرد و بعد گفت
-این پول برای تهیه مواد لازم داروی ارباب زاده کافیه... ولی حتی اگه من حق طبابت هم نگیرم... باز هم برای درمان اون دختر کمه...

چیرن کمی فکر کرد...
در اصل براش مهم نبود که اون دختر بمیره...
اون دختر هیچ کس خاصی نبود...
فقط دختر دایه شیچن بود ولی...

این موضوع... قطعا برای شیچن مهمه...

اگه چیرن کمک نکنه که اون بچه درمان بشه... قطعا پسر کوچولوش از دستش خیلی ناراحت میشه...

پس گفت
-فعلا از این دارو... برای هر دوشون استفاده کنید... من سعی میکنم تا چند روز اینده پول جور کنم تا بازم از دارو درست کنید...اینطوری...خوبه؟

پزشک سری تکون داد
-البته...ولی...لطفا عجله کنید...

چیرن از جاش بلند شد و رو به خدمتکارش که پدر اون دختر بچه بود گفت
-فنگمیان با من بیا...

promiseNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ