e74

253 89 58
                                    

شیچن اروم در اتاقش رو باز کرد و وارد اتاق شد و ساکش رو کنار تختش گذاشت و روی تختش دراز کشید...

دو هفته تعطیلاتشون خیلی زود تموم شده بود...

از فردا دوباره کلاس هاشون مثل قبل بود...

اروم چشم هاش رو بست و دستی روی گردنبند دور گردنش کشید و لبخند کوچیکی زد...

ده سال پیش... درست توی اولین روز اینجا بودنش گردنبندش رو گم کرد و وقتی که فهمید...

بعد از یه عالمه گشتن توی راهرو بلاخره پیداش کرد
و از اون زمان ترجیه داده بود که هیچ وقت اونو از گردنش باز نکنه...

چنگ هم هر بار که برمیگشت خونه پیگیر میشد تا بفهمه که اونو گم نکرده باشه...

میگفت یه طلسم محافظه اما خب...شیچن که شک داشت...

و مینگجو...

اون هیچ وقت نسبت به این گردنبند حس خوبی نداشت و حتی یه بارم نتونسته بود بیشتر از پنج دقیقه اون گردنبند رو تو دستش نگه داره...

ولی خب هیچ وقت اصراری نکرده بود تا شیچن اونو دور بندازه...

پس شیچن همچنان نگه ش داشته بود...
اروم از روی تختش بلند شد...

مینگجو هنوز برنگشته...
این یکم عجیب بود...

اون معمولا زودتر ازش برمیگشت...

شونه ای بالا انداخت
احتمالا کاری براش پیش اومده...

اروم از جاش بلند شد و مشغول برگردندن وسایل هاش سر جاهاشون شد...

باورش سخت بود که این ترم اخرین ترم تحصیلیشون بود...
به زودی فارق التحصیل میشدند...

این مدرسه...

برای همه دانش اموزای اینجا حکم خونه رو داشت...
واقعا سخته...

#

شیچن اروم از حمام به طرف اتاقش میرفت که مینگجو رو توی راهرو دید...

ولی خب...
یه جورایی ...

با قبلش فرق داشت...

پس پشت سرش وارد اتاقشون شد و بعد از یه سلام و احوال پرسی کوتاه پرسید
-تو خونتون... همه چیز مرتبه؟

مینگجو اره ی ارومی گفت و نگاهش رو طف دیگه ای داد و گفت
-فقط ... تو این دو هفته به یه سری... راز های خانوادگی پی بردم که خب...

شیچن میفهمم ارومی گفت و کنارش نشست
-هر موقع خواستی درباره ش حرف بزنی من گوش میدم...

مینگجو لبخندی زد و سری تکون داد‌ و باشه ارومی گفت...

و بعد گفت
- بگذریم... خونه که بودم یه کتاب جالب خوندم...
شیچن مشتاق نگاهش کرد
-چه کتابی؟

promiseWhere stories live. Discover now