e66

267 92 28
                                    

هر ساعتی که میگذشت ییفان بیشتر و بیشتر نگران میشد‌...

تاعو همچنان بیهوش بود...
نکنه اتفاقی براش افتاده باشه؟

اصلا چه اشتباهی کرده بود که به حرف لیان گوش داده بود و تاعوی عزیزش رو توی این شرایط قرار داده بود...

صدای گریه پسر کوچولوش اونو از جا پروند...

به طرف چنگ رفت و اون رو که بی قرار بود و میخواست از تختش بیرون بیاد رو بغل کرد...

چنگ همچنان توی بغلش بی قراری میکرد...

ییفان حدس زد که میخواد بره کنار تاعو پس اون رو هم روی تختشون گذاشت...

پسرش خیلی سریع چهار دست و پا خودش رو به تاعو رسوند و سعی کرد با تکون دادنش بیدارش کنه...
ییفان وحشت زده کنارشون نشست...

اگه چنگ داره اینطوری میکنه...
یعنی حال تاعو خوب نیست؟

نه...
چنگ فقط یه بچه س...

اون چه میفهمه؟!

چنگ فقط...
بچه س...

اون...
حسش میکنه...

تاعو رو تکون داد و صداش زد...

با این کارش چنگ زد زیر گریه و با صدای بلند شروع به جیغ و گریه شد...

ییفان بیشتر از قبل نگران شد...
چنگ تاحالا...

هیچ وقت!
اینطوری گریه نکرده!

چنگ رو بغل کرد و دوباره تاعو رو صدا زد

چنگ کمی تو بغلش اروم شد و این همون موقعی بود که الارم تلفنش اونا رو از جا پروند و باعث شد که چنگ گریه ش رو از سر بگیره

ساعت ۷ صبح بود...

#

شیچن اروم از جاش بلند شد و خمیازه ای کشید
اروم از تختش پایین اومد و از اتاقش بیرون اومد و صدا زد
-بابا؟

ولی جوابی نشنید...
حدس زد هنوز خوابه پس به اشپزخونه رفت...

کتری رو اب کرد و گذاشت روی گاز و بعد هم روی میز غذا خوری رو دستمال کرد و رفت تا پدرش رو صدا کنه...

برای صبحانه باید میرفت خرید..
ولی پولی نداشت
پس در اتاق رو باز کرد...

که با وانگجی ای که کنار پدر خوابش نشسته بود مواجه شد...

اروم نگاهش رو پایین تر اورد و وانگجی هم خیلی سریع خودش رو پوشوند...

شیچن خیلی اروم سر جاش چرخید و گفت
-من...هیچی ندیدم...

و بعد به طرف اشپزخونه راه افتاد و پشت میز کوتاع غذا خوری نشست...

هنوز مغزش نتونسته بود چیزی که دیده بود رو درک کنه..

#

ییفان کلافه بود
هیچ ایده ای نداشت که باید چی کار کنه...

تازه!
باید تا چند دقیقه ی دیگه هم بیمارستان میبود...

نمیتونست...
نمیتونست تاعو رو تنها بذاره...

اون...
یه چنگ که همچنان تو بغلش نق نق میکرد و بی قرار بود نگاه کرد.

چطور میتونست با این وضعیت بره سر کار...

همون موقع بود که صدایی رو از پشت سرش شنید
-ییفان؟ همه چیز مرتبه؟

ییفان چرخید و با لیان مواجه شد
اوه ارومی گفت و همونطور که چنگ رو تو بغلش تکون میداد گفت

-تویی... هواچنگ چطوره؟ بیدار شده؟
لیان گیج نگاهش کرد
-معلومه که نه.. حالت خوبه؟

ییفان شوکه پرسید
-تو.... نگران نیستی؟!

لیان سری تکون داد
-برای چی باید باشم؟ همه چیز طبیعیه...

و بعد جلو تر اومد و خنده ارومی کرد و پرسید
-نکنه...توقع داشتی تا الان بیدار شه؟

ییفان گیج پرسید
-منظورت چیه؟

لیان اروم کنار تاعو نشست و گفت
-تبدیل انسان به خون اشام حداقل یک روز و حداکثر یک هفته زمان میبره... چرا فکر کردی که جا به جا شدن پدر خون اشامی زمان کمتری میبره؟

ییفان گیج گفت
-طبیعیه؟ پس...پس چرا چنگ ...چرا انقدر بی قراره؟ اگه خطری رو حس نکرده... پس چرا اینطوری میکنه؟

لیان اروم ازجاش بلند شد و چنگ رو از بغل ییفان گرفت و زد زیر خنده و گفت
-چون گرسنه س... و تازه... نگاه کن...

ییفان جلو اومد و لیان دهن چنگ رو باز کرد و نشونش داد و گفت
-چنگ تا الان دوتا دندون جلوییش رو در اورده‌...ولی الان داره اصلی ترین دندونی که یه خون اشام درمیاره رو درمیاره... دندون نیش...

و بعد لبخندی زد و گفت
-برا اینه... من میبرم بهش غذا بدم... تو هم برو سر کار...

ییفان نگاهی به تاعو انداخت و بعد دنبال لیان بیرون رفت و پرسید
-غذا بهش چی میدی؟

لیان شونه ای بالا انداخت و گفت
-غذایی که به همه دورگه ها میدن...تو این سن پوره مخصوص با خون انسان...

ییفان پرسید
-خون انسان؟

لیان سری تکون داد
-البته... معدش هنوز برا قبول خون دیگه ای کوچیکه... از یکی از اون بسته های تو یخچال استفاده میکنم....نگران نباش...

ییفان هوم ارومی گفت و اروم سر چنگ رو نوازش کرد...

واقعا از خودش عصبانی بود

اون چه پدری بود که متوجه مشکل پسرش نشده بود؟

promiseWhere stories live. Discover now