e48

316 103 72
                                    

وانگجی اروم وارد خونه شد و ووشیان و شیچن هم پشت سرش وارد شدند...

هوا چنگ روی مبل نشسته بود و کتاب میخوند و وقتی وانگجی رو دید کتابش رو کنار گذاشت
-چیشد برگشتین فک نمیکردم دیگه ....

ووشیان جواب داد
-من باید عذر خواهی میکردم...

هواچنگ سری تکون داد و لیان که تازه وارد اتاق شده بود جلو تر اومد و گفت
-خیلی خوبه که... برای عذر خواهی اومدی... ولی فکر نمیکنم ییفان تا کم کم یک ماه دیگه از اتاقش بیرون بیاد....

ووشیان به وانگجی نگاه کرد و اروم وانگجی گفت
-اون اینطوری اروم میشه... هربار که یه اتفاقی میفته... میره و یه مدتی رو کنار همسرش دراز میکشه...

ووشیان سری تکون داد و چیزی نگفت...
همون موقع شیچن اروم جلو تر و به طرف لیان رفت و گفت
-من... باید ازتون تشکر کنم... اون بار...وقتی توی جنگل گم شده بودم منو نجات دادین...

شیه لیان لبخندی زد و سرش رو نوازش کرد و گفت
-عزیزم...خودت رو نگرانش نکن...من کار خاصی نکردم...

شیچن اروم تعظیمی کرد و گفت
-و ممنونم که این همه مدت... مراقب برادرم بودید...
و بعد اروم بلند شد و به محض بلند شدن تو بغل لیان فرو رفت
-واییی خدا تو چه بامزه ایییی...دلم میخواد گازش بگیرم و تبدیلش کنم...

و بعد به هوا چنگ نگاه کرد که با نگاه سردی بهشون زل زده بود و پرسید
-به نظر تو بانمک نیست سان لانگ؟

هوا چنگ اروم جواب داد
-چرا گه گه...
و بعد اروم برگشت و از اتاق بیرون رفت

لیان به شیچن نگاه کرد و گفت
-الان...یه بچه ای نیاز نیست انقدر مودبانه صحبت کنی...فقط برو و خوش بگذرون...

و بعد به وانگجی نگاه کرد و گفت
-برادرت خیلی بانمکه ...امیدوارم وقتی بزرگ شد بذارین تبدیلش کنم...

وانگجی جوابی نداد فقط روی مبل نشست و به ووشیان نگاه کرد که بدجوری توی فکر بود...

و بعد خودش هم چشم هاش رو بست و به مراسمی که برای عموش گرفته بودند فکر کرد...
امیدوار بود که روح عموش حالا در ارامش باشه...

این همه سال از اون ماجراها گذشته‌...
الان... هیچ نفرتی نسبت به عموش نداره...

ولی...ناراحتی چرا...
و نگرانی...
نگران بود که عموش به خاطر اشتباهاتی که مرتکب شده به ارامش نرسه...

لیان یک دفعه وقتی سکوت بقیه رو دید رو به شیچن گفت
-هی...دلت میخواد یه چیز جالب ببینی؟

شیچن میخواست حالا که با لیان حرف زده بره پیش ووشیان ولی وقتی لیان این حرف رو زد سر جاش وایساد...

حس میکرد بی ادبیه اگه دعوتش رو رد کنه پس باهاش رفت...

ووشیان از فکر بیرون اومد و چشمش به هواچنگ خورد که توی بالکن ایستاده بود و به نظر حالش خوب نمی اومد...

وانگجی که بدجوری غرق فکر بود پس... خودش بلند شد و پیشش رفت و پرسید
-ام... حالت خوبه؟

هواچنگ جا خورد ولی سریع گفت
-البته...من خوبم! چرا بد باشم؟

ووشیان خنده ی ارومی کرد و گفت
-من میدونم...
و بعد اه ارومی کشید و گفت

-وقتی به این مسافرت می اومدم... هیچ وقت فکر نمیکردم زندگیم قراره انقدر...عوض شه...من... الان دیگه تقریبا با پسرم غریبه م...فقط چون زندگی قبلیش رو به یاد اورده...

سری تکون داد و ادامه داد
-چه اهمیتی داره که اون توی زندگی قبلیش کی بوده...اون پسر منه و الان... وقتی میبینم با بقیه بیشتر از من راحته حسودیم میشه...

هواچنگ برای چند دقیقه ای چیزی نگفت و بعد گفت
-من... وقتی میبینم گه گه درباره تبدیل کردن حرف میزنه حس بدی پیدا میکنم...

کسی که تبدیلت میکنه... یه جورایی پدرته‌‌...تو تمام زندگیت رو ازش داری و وجودت بهش وصل میشه... من‌... دوست داشتم گه گه تبدیلم کنه ولی... ییفان این کار رو کرد...

اون زمان گه گه اونجا نبود ... و حالا به ا-مینگ و رویه حسودیم میشه چون ... مهم نیست گه گه چقدر بهم توجه کنه و از خونش تغذیه کنم... هیچ وقت نمیتونم رابطه ای به قدرتمندی مال اونها داشته باشم...رابطه ی یه پدر خون اشام و فرزند تبدیل شده ش خیلی عمیق و قدرتمنده...

تازه...اون پدر خون اشام باعث تولد حقیقی فرزندش نشده... پس ببین رابطه پدر و فرزندی انسان ها چقدر قویه... هیچ چیزی... نمیتونه رابطه شما رو از بین ببره... نه تا زمانی که خودت نخوای...

و بعد هم به داخل برگشت و ووشیان بهت زده رو همونجا باقی گذاشت...

#

وقتی که صدای باز شدن در اتاق اومد همه بلا استثنا شنیدنش و خشکشون زد...

امکان نداشت ییفان انقدر سریع از تاعوش دل بکنه و بیرون بیاد...
اتفاقات خیلی جزئی تری از این ییفان رو ماه ها توی خلسه و خلوت میبرد و حالا...

لیان اولین کسی بود که موفق شد واکنش نشون بده ...
خودش رو به برادرش رسوند و گفت
-ییفان...تو... خوبی؟

ییفان اروم سرش رو به معنی اره تکون داد و رو به بقیه خانواده ش که حالا کنارش ایستاده بودند پرسید
-اون کجاست؟

همه خیلی سریع و کوتاه به هم نگاه کردند...
همه میدونستند که درباره ووشیان میپرسه...

باید چی میگفتن؟
ولی خب این گیج بودنشون زیاد طول نکشید چون ووشیان خودش جلو اومد و گفت
-من... واقعا متاسفم... فکر میکردم یه عروسکه و...‌وانگجی برام توضیح داد که...

ییفان حرفش رو قطع کرد
-ممنونم...

ووشیان تنها کسی بود که دهنش از شدت تعجب باز نشد...ییفان ادامه داد

-من میترسیدم... خیلی وقته که میتونم بیدارش کنم ولی... هربار ترسم این اجازه رو نمیداد...ولی به خاطر تو متوجه شدم...ممکن بود به خاطر این دو دلیم از دست بدمشون پس...

لیان هیجان زده گفت
-تو واقعا میخوای...

ییفان اروم سرش رو به معنی اره تکون داد و گفت
-به محض اینکه این اتاق خالی رو در حد یه بیمارستان  مجهز کردیم... تاعو رو بیدار میکنم...

promiseWhere stories live. Discover now