e65

273 97 42
                                    

تاعو روی مبل نشسته بود و به پسر کوچولوش که داشت با مکعب های چوبی ای که ییفان خیلی سال پیش براش خریده بود بازی میکرد نگاه میکرد و توی فکر بود...

پسر کوچولوش داشت خیلی خیلی سریع بزرگ میشد...
البته از اون نظر که گیر شکارچی ها نمیفته اگه دقت کنن خوبه...ولی خب...

ولی...
خب...

پسرش تمام بچگیش رو اینطوری از دست میده...
و این...
واقعا دردناکه...

اروم از روی مبل بلند شد و کنارش نشست...

چنگ به تاعو نگاه کرد و با دیدنش خنده ای کرد و مکعبی که توی دستش بود رو به طرفش گرفت...

تاعو مکعب رو از دست پسرش گرفت و لبخندی بهش زد و خیلی اروم مشغول بازی کردن باهاش شد...

ووشیان اروم به تاعو و پسرش نگاه کرد و لبخند کوچیکی زد...

دوست داشت بره و الان کنارش باشه ولی‌...
وقتی تاعو کوچیک بود...
اصلا پدر خوبی براش نبود...
خیلی رفتار بدی باهاش داشت...

البته اون زمان فکر نمیکرد که بد رفتاری میکنه ولی الان...

الان میدونه که چقدر به پسرکوچولوش اسیب زده...
و حسش میکرد...
تاعو هنوز هم یه جورایی به عنوان پدر ازش میترسه و حساب میبره پس....

نمیخواست الان مزاحمش بشه‌..
الان...

تاعو دوست داره کنار پسر کوچولو و همسرش باشه...

کاش...
این چیز ها رو به یاد نمی اورد...

دوست داشت بره و نوه ی کوچولوش رو بغل کنه و با تاعو هم وقت بگذرونه ولی...

احساس میکرد لیاقتش رو نداره...
پس همینجا جاش خوبه...
از دور..

#

ییفان به لیان که با تلسکوپ مشغول رصد کردن ماه بود نگاه کرد و پرسید
-خب؟ مطمعنی امروزه؟

لیان لبخندی زد و سرش رو به معنی اره تکون داد و گفت
-ماه ابی هر ششصد سال یک بار فقط برای ده دقیقه ظاهر میشه... بیاد حسابی اماده باشیم...

ییفان سری تکون داد و گفت
-همه چیز رو همونطور که گفتی درست کردم... از باکس خون های انسانی که داشتم استفاده کردم برای کشیدن طرح ها پس برو و بچه هات رو چک کن...

لیان سری تکون داد و گفت
-نگران نباش... امشب پیش بابان... یک ساعت پیش بردمشون اونجا..‌

ییفان اوه ارومی گفت و سری تکون داد و بعد گفت
-من میرم تاعو و هواچنگ رو بیارم
لیان سری تکون داد و دوباره مشغول رصد ماه شد.‌‌..

#

ییفان لیوان ها رو به تاعو و هوا چنگ داد و گفت
-یکم از خونتون رو داخل این لیوان ها بریزین...

تاعو و هواچنگ نگاه کوتاهی به هم انداختند و کاری که بهشون گفته شده بود رو انجام دادند...

هردوشون بدجوری هیجان داشتند
ییفان گفته بود که اگه این درست انجام بشه... میتونن به ارزوشون برسن...

پس خیلی زود لیوان ها رو پر کردند و توی جایی که ییفان بهشون گفته بود ایستادند...

همون موقع لیان با عجله خودش رو بهشون رسوند...
و این فقط یه معنی داشت.‌‌‌..
ماه آبی شروع شده بود...

#

ییفان و لیان با صدای اروم اما خیلی سریع تمام طلسمی رو که به یه زبان رمزی نوشته شده بود رو گفتند و بعد به لیوان توی دستشون نگاه کردند و اروم و با هم گفتند

-من الان و در این لحظه  هواچنگ/تاعو رو به عنوان فرزند مرتد حساب میکنم

و بعد به طرف هم برگشتند و لیوان هاشون رو عوض کردند و گفتند

-و تاعو/هواچنگ رو به عنوان فرزند خودم میپذیرم...

و بعد مشغول خوندن ادامه طلسم شدند و اخر سر..‌
لیوانشون رو سر کشیدند‌.‌

ده دقیقه تموم شده بود
مراسم تموم شد

و برای چند دقیقه کل اتاق توی سکوت فرو رفت
ییفان و لیان نگاه کوتاهی به هم انداختند...

جرئت نداشتند برگردند و با هواچنگ و تاعو چشم تو چشم بشن...
تا اینکه...

صدای داد از سر دردشون رو شنیدند...
وحشت زده برگشتند و به طرفشون دوییدند...

هر کدوم... فرزند تازه ش رو توی بغلش گرفت و اون رو به اتاقش برگردوند...

وقتی که بیدار شدن...
همه چیز مشخص میشد...

اینکه اون طلسم جواب داده یا نه...

#

ووشیان اهی کشید و گفت
-پس؟ داری میگی که امشب اینجا میمونی مگه نه؟
وانگجی هوم ارومی گفت

ووشیان خنده ارومی کرد و گفت
-فکر میکنم بوی خون الان اونجا غیر قابل تحمله که ییفان فرستادتت اینجا...

وانگجی جواب داد...
-میتونستم تحمل کنم...خودم اومدم...

ووصیان خندید و گفت
-اوه؟ پس انقدر دلت برا برادرکوچولوت تنگ شده بود که اومدی تا شب رو اینجا بگذرونی؟

وانگجی جوابی نداد و ووشیان جلو تر اومد و رو پای وانگجی نشست و دستش رو دور گردنش حلقه کرد و گفت

-یا شاید به خاطر من اومدی؟
وانگجی هوم ارومی گفت و ووشیان ابرویی بالا انداخت و خندید و گفت

-شیچن که خوابید.. چطوره ما هم...بریم بخوابیم؟

وانگجی هوم ارومی گفت و دنبال ووشیان به طرف اتاقش رفت

promiseWhere stories live. Discover now