e61

286 97 82
                                    

وانگجی به ووشیان که درحالی که شیچن رو توی بغلش گرفته بود و به پشتی صندلیش تکیه داده بود و خوابیده بود نگاه کرد و لبخند کوچیکی زد..

این سفر کوتاه باعث شد یه سری چیز ها رو بهتر بفهمه...

مثلا اینکه ووشیان حالا... بیشتر به وی ینگی که میشناخت شباهت داره...

سرزنده تر و شاد تر هم شده...
و یه جورایی...

سری تکون داد و نگاهش رو از ووشیان گرفت و به بقیه مسافر های این اتوبوس داد...

تماشای اون وی ووشیان باعث شده بود که دوباره یه حس عجیبی پیدا کنه...

شاید هم...
دلیلش تجمع انسان ها ی این اتوبوس باشه‌..
اره...

حتما همینه‌...

و کاملا هم تصادفیه که دیشب تمام مدت وقتی که ووشیان خواب بود صحنه بوسه ۷۰۰ سال پیششون جلو چشمش می اومد‌..

چیزی که خیلی وقت بود فراموشش کرده بود...
توی همین فکر ها بود که اتوبوس به شدت ترمز کرد...

وانگجی خیلی سریع واکنش نشون داد و موفق شد که شیچن رو قبل از اینکه همراه ووشیان پرت بشه رو یگیره و درنتیجه جلوی برخورد سر ووشیان به صندلی جلویی رو هم گرفت...

ووشیان از خواب پریده بود...
وقتی که متوجه شد چی شده ممنونم ارومی گفت و خمیازه ای کشید و بعد از اینکه جای شیچن رو که هنوز هم خواب بود رو درست کرد ... کش و قوصی به بدنش داد

دیگه نمیتونست بخوابه
پس بهتر بود از منظره اطرافش لذت ببره‌‌...
منظره...

سری تکون داد و نگاهش رو از وانگجی گرفت و به پنجره داد...

این حرکت ووشیان از چشم وانگجی ای که زیر چشمی درحال تماشای ووشیان بود دور نموند...

لبخند کوچیکی زد و نگاهش رو به طرف دیگه ای داد

#

ییفان اروم سر تاعو رو نوازش کرد ...

حالا دیگه همه زخم های تاعو درمان شده بود و حالش هم به نظر خوب می اومد...

خیلی زود باید بیدار میشد...
از جاش بلند شد و به طرف تخت پسر کوچولوش رفت و پسر غرق خوابش رو تماشا کرد.‌.

اون ...
برخلاف خون اشام های عادی میتونست بخوابه...

و از شب گذشته تا حالا...
اندازه دو ماه بچه ی عادی بزرگ شده بود‌...

سرعت رشد این دو رگه ی کوچولو خیلی زیاد بود...
البته...

این عالی بود...

هرچی زود تر به بلوغ میرسید بهتر بود...

نمیخواست بچه عزیزش رو به اون رهبر مزخرف و خشک شکارچی ها تحویل بده...

پس تا اون موقع‌...
باید خیلی خوب پسرش رو از همه مخفی میکرد...
این تنها راه بود...

توی همین فکر ها بود که تاعو توی خواب ناله ای کرد و اروم چشم هاش رو باز کرد...

ییفان هیجان زده پسرشون رو بغل کرد و خودش رو به تاعو رسوند و کنارش نشست و گفت
-بلاخره بیدار شدی!

تاعو اروم چشم هاش رو مالید و گفت
-حس خیلی...خوبی دارم... دیگه اصلا حس ضعف ندارم یی‌...

و بعد یاد چیزی افتاد و بلافاصله گفت
-بچم...
ییفان بچه رو بلند کرد و به طرف تاعو گرفت و گفت
-اینم...پسر کوچولوی ما...

تاعو هیجان زده بچه ش رو بغل کرد و به چهره غرق خوابش نگاه کرد و بعد از چند ثانیه بدون اینکه چشم از پسرش برداره پرسید
-من ...چند وقته که...خوابم؟

ییفان خندید
-یک روز...

تاعو بلاخره نگاهش رو از پسرش گرفت و به ییفان داد و گیج بهش خیره شد...
ییفان اروم خندید
-میدونم...میدونم... اون یه دورگه س... بچه هایی که از مادر انسان و پدر خون اشام متولد میشن... همینطورن...

سرعت رشد بالایی دارن... و اگه این بچه همینطوری رشد کنه... تا دو سال دیگه کاملا بالغ شده...

تاعو چیزی نگفت ...فقط نگران به پسرش نگاه کرد...
دوست نداشت اون انقدر زود بزرگ شه!

ییفان متوجه شد و برای اینکه حواس تاعو رو پرت کنه گفت
-بگذریم...از دیروز همه دارن بچه صداش میزنن... من میخواستم که تو براش یه اسم انتخاب کنی پس‌..

تاعو نگاهش کرد و هیجان زده پرسید
-واقعا ...میتونم؟
ییفان اروم خم شد و پیشونی تاعو رو بوسید
-البته عزیزم...

تاعو لبخندی زد و پسرش رو بالا تر اورد و با دقت به صورتش نگاه کرد...
یه جورایی...

حس میکرد زمان متوقف شده و فقط خودشون دوتا توی این جهان وجود دارند...

و بعد اروم گفت
-از وقتی که..‌بچه بودم... دوست داشتم یه اسم خاص رو برای بچم انتخاب کنم...

ییفان منتظر نگاه کرد و تاعو بلاخره گفت
-چنگ... اسم پسر ما اینه... چنگ...

ییفان لبخندی زد و اروم سر پسرش رو نوازش کرد و گفت
-به این دنیا خوش اومدی چنگ!

تاعو بلاخره بعد از چند دقیقه گفت
-حس میکنم... یکم...فرق کردم... دیدم...بهتر شده...و حرف زدنم...الان دیگه میتونم بدون هیچ غلطی حرف بزنم! مثل تو!تازه ...دیگه هیچ دردی هم ندارم! خوب خوبم!

ییفان سری تکون داد و پرسید
-تشنه نیستی؟

تاعو اروم دستش رو روی گلوش گذاشت و گفت
-چرا... گلوم...خیلی میسوزه...یکم اب...

اما ییفان نذاشت حرفش رو تموم کنه گفت
-نه تاعو...اب تشنگیت رو برطرف نمیکنه... میرم لیان رو بیارم...باید از خونش بخوری...

تاعو گیج نگاهش کرد و پرسید
-چرا؟

ییفان اه ارومی کشید و گفت
-تا کاملا تبدیل بشی‌...

promiseTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang