e62

292 103 94
                                    

وانگجی نفس عمیقی کسید و لبه ی تخت نشست و به ووشیان که کنارش روی تخت خوابیده بود نگاهی انداخت...

با دیدن شونه های برهنه ش از بالای پتو چند ساعت قبل رو به یاد اورد..

فلش بک

ووشیان اروم با کلید در خونه رو باز کرد و رو به وانگجی گفت
-بیا داخل... یکم بمون..

وانگجی اروم پرسید
-چیزی شده؟

ووشیان سری تکون داد و گفت
-نه... فقط دلم میخواد یکم مست کنم...و...نمیخوام اگه شیچن دوباره نصف شب بیدار شد... اتفاقی براش بیفته...

وانگجی باشه ارومی گفت و پشت سر ووشیان وارد خونه ش شد...

وانگجی شیچن رو روی تختش خوابوند و از اون طرف هم ووشیان لباس هاش رو با لباس های راحت تری عوض کرد و پشت میز نشست و بطری ای رو که قبلا روی میز گذاشته بود رو باز کرد و برای خودش توی لیوان ریخت...

وانگجی رو به روش نشست...

ووشیان لیوان خالی ای رو به طرفش هل داد‌ و گفت
-توی سفر...دیدم که از توی اون کیسه ها خون میخوردی... بریزش این تو... تا با هم بخوریم...

وانگجی باشه ارومی گفت و کیسه خونی که همراهش بود رو باز کرد و داخل لیوان ریخت

ووشیان خنده ارومی کرد و پرسید
-الان این خون چیه؟ هوم؟

وانگجی اروم جواب داد
-گرگ...

ووشیان سری تکون داد و کمی از لیوانش نوشید...

بعد از یک ساعت حرف زدن های ووشیان و جواب های کوتاه وانگجی و کنار هم نوشیدن ووشیان مست شد...
اروم از جاش بلند شد و گفت

-میشه....بیاییی به اتاقم؟

وانگجی گیج هومی گفت و بلند شد و دنبال ووشیان وارد اتاقش شد ...

اما قبل از اینکه وانگجی بتونه واکنشی نشون بده ووشیان اونو رو تختش پرت کرد و مشغول در اوردن لباس هاش شد...

وانگجی شوکه نگاهش کرد
-داری چی کار میکنی؟

ووشیان خنده ارومی ‌کرد و گفت
-اولین باری که دیدمت...فکر میکردم یه معلم بچه بازی و ازت خوشم نمی اومد...تازه حساااابییییی هم بی ادب بودییی...

وانگجی گیج به ووشیان که داشت یکی یکی لباس هاش رو در می اورد زل زده بود و چیزی نمیگفت...
ووشیان ادامه داد

-بعد خاطراتمممم اون خاطرات لعنتی ...فکر میکردممم مثل دیدن یه فیلم باشهههه ولی نه...حس داشتند...

و بعد جلو اومد و لباس وانگجی رو از هم باز کرد و گفت

-تو زندگی قبلیم میخواستمت...عاشقت بودم... و حالا...دوباره میخوامت...نه مثل اون بار...الان واقعا میخوامتتتت...

promiseWhere stories live. Discover now