e38

337 109 42
                                    

ووشیان اروم از جاش بلند شد و کش و قوصی به خودش داد...

دیشب اصلا راحت نخوابیده بود...

درسته که وانگجی گفته بود که با اون و شیچن کاری نداره و فقط مراقبشونه ‌و از اینجور حرف ها...
و همینطور ییفان هم شیچن رو نجات داده بود...
ولی بازم...

بازم این خانواده همه شون خون اشامن...

نمیتونه بهشون اعتماد کنه...
بلند شد و به طرف شیچن رفت...

میخواست بیدارش کنه اما ..دلش نیومد و اجازه داد یکم دیگه هم بخوابه...

شاید بهتر باشه که یکم...
اطرافش رو بشناسه‌‌‌...

شیچن خوابه...
تا زمانی که بیدار بشه...

میتونست یکم بیرون بگرده...
به هرحال وانگجی گفته بود عیبی نداره.‌..مگه نه؟

در باره شیچن هم...
اونها تا الان بهشون حمله نکردن...

پس احتمال زیاد فعلا تو خطر نیستند‌..

اروم از اتاق بیرون اومد...
همونطور بی هدف توی خونه ییفان میگشت و کنجکاویش رو ارضا میکرد...

ووشیان از بچگی همینطور بود...
تفریح مورد علاقه ش...این بود که بشینه و تصور کنه...

که داخل هر خونه چه شکلیه...

هر وقت از جلوی خونه ای رد میشد... خیلی اروم وایمیستاد تا از پنجره یه نگاهی به داخل بندازه‌...
الان هم دست خودش نبود...

واقعا دلش میخواست بدونه تو هر اتاق و گوشه کنار این خونه چه وسایلی هست...

فقط همین...
به علاوه...
گرسنه بود...

اون خون اشام ها که قصد ندارند به مهمان هاشون گرسنگی بدن دارن؟

تو همین فکر ها بود که به اتاقی رسید که در نیمه بازی داشت...
ووشیان اروم در رو باز کرد و داخل شد...

وانگجی گفته بود فقط به اتاق ییفان وارد نشه...اتاقی که درش قفله...

پس قطعا اونجا پز از گنجینه هایی بود که برای اون خون اشام ثروت به همراه می اورد...

پس قطعا این اتاق نیست...
این اتاق...
پر از عروسکه...

یه عالم عروسک پاندا...
تو سایز های مختلف...

یه تعدادی از سقف اویزون بودند و یه تعدادی هم به دیوار چسبیده بودند...

جنس های متفاوتی هم داشتند...
چوبی ، حسیری ، پارچه ای، پلیشی...

درسته که اون همه عروسک توی اون اتاق عجیب بود اما...

بین اون همه چیز سیاه و سفید...
یه تخت چوبی با پرده های قرمز واقعا توی چشم میزد !

حضور این تخت از عروسک ها هم عجیب تر بود...
ووشیان کمی دقت کرد...

از پشت پرده های بلند...
یه سایه دید...

promiseWhere stories live. Discover now