وانگجی گیج به ووشیان نگاه کرد...
خیلی دلش میخواست جلوی ووشیان رو بگیره ولی...
نمیتونست توی این یه مورد دخالتی کنه...
ووشیان اروم از جاش بلند شد و گفت
-تا برگردم همینطوری میمونی...ببینم دستات رو اوردی پایین من میدونم و تو...شیچن جوابی نداد و همونطور دست هاش رو بالای سرش نگه داشت...
بلاخره بعد از چند دقیقه... ووشیان برگشت و گفت
-خیلخوب..حالا دیگه بسه...میتونی دستات رو بیاری پایین... و دیگه حواست باشه که کی مهمون دعوت میکنی...شیچن اروم گفت
-ببخشید...و بعد بلند شد و به طرف وانگجی اومد و کنارش نشست...
وانگجی اروم گفت
-منم...باید عذر بخوام...ووشیان شونه ای بالا انداخت
-من مشکلی با دیده شدنم ندارم...در هرحال جفتمون مردیم پس عذر خواهیت رو قبول میکنم... تنبیه شیچن برای این بود که باید وقت شناسی رو یاد بگیره...وانگجی هوم ارومی گفت و سری تکون داد...
ووشیان لیوان چایی رو جلوی وانگجی گذاشت و گفت
-خب... میتونم بپرسم چرا به اینجا اومدین معلم لان؟
وانگجی اروم کتاب ووشیان رو به طرفش گرفت و گفت
-اینو... جا گذاشته بودی...ووشیان اوه ارومی گفت و کتاب رو برداشت و گفت
-ممنونم... خب...الان که دیگه کاری رو که براش اومده بودی رو انجام دادی...دیگه دلیلی برای اینجا موندن نیست مگر اینکه...لبخند بزرگ تری زد و گفت
-نظرت چیه که برای شام بمونی؟#
ووشیان اروم از اتاق شیچن بیرون اومد و گفت
-ممنون که...موندی...وانگجی اروم سرش رو تکون داد... ووشیان نفس عمیقی کشید و گفت
-غذا که خیلی کم خوردی... چایی هم که نخوردی..اقلا بیا با هم یکم بنوشیم...وانگجی اروم سرش رو به معنی نه تکون داد و گفت
-من... نمیتونم الکل بخورم...ووشیان اهی کشید و گفت
-خب... اگه نمیخوای مجبورت نمیکنم...ولی این یه شراب خاصه ها...وانگجی اروم جواب داد
-ممنون..اما نمیخورم...
ووشیان خیاخوب کشیده ای گفت و به اشپزخونه رفت و با بطری و یه لیوان کوچیک برگشت و پشت میز شروع کرد و گفت-میدونی...تاحالا شیچن هیچ وقت...از کسی نخواسته بود که شب بمونه...تو براش به نظرم..یه مهمون واقعا خاصی...
وانگجی چیزی نگفت...ولی لبخند کوچیکی زد..
ووشیان اروم لیوانش رو پر کرد و سر کشید و بعد گفت
-خوشحالم... که اومدیم اینجا...وانگجی یه دفعه و به صورت ناخوداگاه..سوالی که خیلی وقت بود ذهنش رو مشغول کرده بود رو پرسید
-چرا...اسمش رو شیچن گذاشتی؟
YOU ARE READING
promise
Fanfictionمتاسفم... که اینطوری زندگیتو ازت گرفتم... اما منتظر میمونم... تا دوباره متولد بشی... و اونوقت... دیگه نمیذارم اتفاقی برات بیفته! قول میدم!