e29

350 119 46
                                    

وی ینگ خمیازه ای کشید و روی زمین ولو شد...

بدون وانگجی اینجا واقعا حوصله سر بر بود...
کاری هم برای انجام دادن نداشت...

عملا داشت میمرد تا یکی بهش یه کاری برای انجام دادن بده...

حتی اگه اون کار یه کار کسل کننده مثل رونویسی یه کتاب کلفت باشه...

اهی کشید و همونطور به سقف خیره نگاه میکرد که یه چیزی توی سرش خورد...

یه کتاب...

وی ینگ عصبانی از جاش بلند شد و به خدمتکار دیگه ای نگاه کرد که کتاب رو توی سرش پرتاب کرده بود...

خدمتکار پوزخندی زد و قبل از اینکه وی ینگ اعتراضی کنه گفت
-از اونجایی که کاری نداری چطوره بری پیش ارباب ...داره دنبال یه خدمتکار میگرده تا یه بسته رو برسونه دست ارباب زاده دوم ...

توجه ووشیان جلب شد...
یه بسته برای وانگجی؟

همونطور که سرش رو می مالید گفت
-باشه... میرم ولی چرا این مدلی صدام زدی؟

خدمتکار شونه ای بالا انداخت و بیرون رفت...
وی ینگ هم کتاب رو برداشت و روی میز مطالعه ای که نزدیکش بود گذاشت...

از اونجایی که کتاب نازک بود و زیاد هم دردش نگرفته بود بی خیال اون خدمتکار کودن میشد...

البته این موضوع که برای بیرون رفتن از این عمارت و رسوندن بسته به پایتخت خیلی هیجان زده بود هم بی تاثیر نبود...

یک راست به طرف اتاق کار لان چیرن رفت‌‌‌...
وقتی پشت در رسید کمی مکث کرد...

اون و لان چیرن همیشه با هم یه سری مشکلات داشتند...

از نظر لان چیرن... وی ینگ یه خدمتکار احمق و تنبل و حراف بود که فقط بلد بود دردسر درست کنه...
خب...

زیاد هم اشتباه نمیکرد...

معمولا نقشه های هوشمندانه وی ینگ به فاجعه تبدیل میشد... و این اصلا لان چیرن رو خوشحال نمیکرد...

اوه وی ینگ نمیتونست صبر کنه تا زمانی که این پیرمرد از ریاست قوم کنار بکشه و لان شیچن رهبر خاندان بشه...

اون همیشه برعکس عموش از وی ینگ حمایت میکرد!
و وانگجی هم...

خب... درسته یکم مثل عموش سرد و قانون مداره...
اما وقتی دیگه چیرنی درکار نباشه اون هم خوب میشه...

مگه نه؟

مخصوصا که اگه برادرش ازش حمایت هم بکنه که دیگه هیچی...

وانگجی موافق کار های اون هم نباشه ... بازم...

سرش رو به اطراف تکون داد
رویا پردازی دیگه بسه...

اروم از پشت در گفت که قصد ورود داره و چیرن هم بهش اجازه داد
وی ینگ رو به روی لان چیرن نشست و گفت
-ارباب لان... یکی از خدمتکار ها گفت که دنبال کسی میگردید تا بسته ای رو برای ارباب زاده دوم ببره...

promiseWhere stories live. Discover now