e36

335 111 54
                                    

وانگجی گفت
-صبر کن...گفتی که شش دسته خون اشام داریم... ولی اگه پادشاه رو هم حساب کنیم...فقط پنج دسته رو گفتی...

ییفان اروم گفت
-پادشاه توی دسته نیست ...و اون دو دسته...نیازی نیست بدونی...اجازه نمیدم سر و کارت باهاشون بیفته...

وانگجی بی هیچ حرف دیگه ای رفتنش رو تماشا کرد و بعد سر جاش دراز کشید..‌

بجز این سردردی که به خاطر فهمیدن مرگ عموش داشت...حالش خیلی خوب بود‌...

نمیخواست به گذشته فکر کنه...

اگه ییفان میگه میتونه برادرش رو پیدا کنه و براش جبران کنه همین کار رو میکرد...

به ییفان اعتماد داشت...
چون...

دیگه چاره ای و هیچ چیزی برای از دست دادن نداشت...

حتی اگه قصد ییفان سو استفاده ازش باشه هم..مهم نیست...

مگه عموش ازش استفاده نکرد؟

به هرحال...
دیگه براش مهم نیست...
دیگه هیچ کس رو بجز ییفان نداره...

احتمال زیاد وی ینگ هم...
اه ارومی کشید همون موقع ییفان به اتاق برگشت و لیوانی رو دستش داد

-بیا... از این به بعد...این تنها غذاییه که میخوری...
وانگجی جوابی نداد 
خوب میدونست...حق با ییفانه...

به محض نوشیدنش چهره ش جمع شد...
مزه این مایع خیلی...
عجیب بود...

بد نبود ولی خب...
خون یی فان و خون عموش...
مزه خیلی بهتری داشتند...

ولی وانگجی...طوری تربیت نشده بود که از غذا ایراد بگیره پس بدون هیچ شکایتی تمام لیوان رو سر کشید اما ییفان متوجه شد...

بعد از گرفتن لیوان از دست وانگجی گفت
-خون هر موجودی...مزه متفاوتی ...بسته به سن و جنسیت و شرایطی که ازش خون گرفته میشه داره... ولی خب درکل...شیرین ترین خون مال انسان هاست... و ...

کمی مکث کرد و به وانگجی نگاه کرد و اهی کشید و گفت
-بهترین لحظه هم برای خوردن خون انسان...زمانیه که ...چطور توضیح بدم...به نظر نمیاد تجربه ش کرده باشی...

سری تکون داد و یه دفعه گفت
-خب‌.. بهترین زمان برای خوردنش بعد از ازدواج و زمان پیوند زناشوییه... و ....

اهی کشید و گفت
-به نظر کم سنی...پس...
وانگجی اروم و خجالت زده گفت
-متوجه شدم...

ییفان سری تکون داد و گفت
-در هرحال... من سالهاست که خوردن خون انسان رو ترک کردم و از خون حیوانات تغذیه میکنم...به عنوان فرزندم... وادارت نمیکنم که راه منو پیش بگیری... ولی بهت شکار کردن حیوانات رو یاد میدم..

وانگجی اروم گفت
-من...دیگه نمیخوام جون کسی رو بگیرم...

ییفان نگاهش کرد و لبخند کوچیکی زد...
و بعد توضیحاتش رو ادامه داد و وقتی که همه چیز تموم شد گفت

-فردا... بعد از اینکه به دیدن اون شمن رفتیم تا توی پیدا کردن تناسخ برادرت کمک کنه...

با هم میریم شکار و تمرین...اینجا...خونه ی منه که از الان خونه تو هم هست... راحت باش و به هر اتاقی خواستی برو...

بجز اتاق من...به هیچ وجه بدون اجازه واردش نشو...

پایان فلش بک

ووشیان بدون هیچ واکنشی به وانگجی زل زده بود...
وانگجی ادامه داد
-این... تمام اتفاقاتی بود که...تا زمان تبدیل شدنم افتاد.... برای همینه که میخوام کنار برادر باشم... تا ازش محافظت کنم.... به جبران اشتباهم..

ووشیان به وانگجی زل زد و گفت
-شیچن...پسر منه... و تو و این عهد هفتصد ساله ت هم کوچیک ترین اهمیتی نمیدم...اگه بخوای بچمو ازم...

وانگجی جواب داد
-اگه قصد داشتم اونو ازت بدزدم... همون موقع که نوزاد بود با خودم میاوردمش...اینو میدونم که تو پدرشی... توی این زندگی... توی زندگی قبلی...تو دوست من بودی... خوشحالم که تو پدرشی...

ووشیان که کمی اروم شده بود گفت
-حالا...بچم کجاست؟ منو...ببر پیشش...

وانگجی سری تکون داد
-باشه...فکر میکنم کار ییفان دیگه تموم شده باشه ...بیا بریم...

ووشیان دنبال وانگجی راه افتاد و چند دقیقه بعد.. یه دفعه سوالی که ذهنش رو درگیر کرده بود و وانگجی هم توی توضیحاتش اشاره ای بهش نکرده بود رو بدون هیچ مقدمه ای پرسید
-ییفان واقعا پزشکه؟

وانگجی وایساد و به ووشیان نگاه کرد
-چی؟

ووشیان گفت
-ییفان یه خون اشامه... چطور میتونه یه پزشک باشه ؟ چرا... یه پزشک شده؟

وانگجی اروم برگشت و همونطور که جلو تر از ووشیان حرکت میکرد گفت
-ییفان...قصد داره زندگی انسان خاصی رو نجات بده...

ووشیان گیج پرسید
-منظورت چیه؟

ولی وانگجی جوابی نداد ووشیان هم بعد از چند بار پرسیدن "منظورت چیه" و نگرفتن جواب بی خیال شد...

به هرحال...
دیگه نزدیک بودند...
خیلی زود...

ووشیان موفق شد عمارت بزرگ و باشکوهی که تاحالا بار ها تعریفش رو از خواهرش و اهالی روستا شنیده بود رو ببینه...

یه نفر هم...
دم در ورودی منتظرشون بود...

یه مرد که سر تا پا قرمز پوشیده بود و چشم بند سیاهی رو هم روی یکی از چشمش بسته بود..

promiseWhere stories live. Discover now