e78

241 79 57
                                    

خونه...

بعد از رفتن مینگجو همراه با شیچن خیلی ساکت شده بود...

همه هنوز توی شوک اتفاقی که همین الان افتاده بود بودند برای همین هیچ کس از جاش تکون نخورده بود...

تا اینکه بلاخره ییفان از جاش بلند شد و با قدم های بلندی که صداش تنها چیزی بود که سکوت خونه رو میشکست به طرف گردنبند روی زمین رفت و اونو برداشت و در عرض چند ثانیه...
چیزی جز خاکستر از اون گردنبند باقی نمونده بود...

و بعد به طرف چنگ برگشت و گفت
-تو به من گفتی که شیچن درباره این گردنبند میدونه... و موافقه که بعدا...وقتی بزرگ تر شد با تو یه خانواده تشکیل بده....

و بعد اهی کشید و مشتش رو باز کرد و خاکستر ها رو روی زمین ریخت...
بعد خیلی اروم سری تکون داد... برگشت و رو به ووشیان گفت

-قبلا هم گفته بودم... من کسی که خودش نخواد رو تبدیل نمیکنم... حتی وانگجی هم... تنها دلیل اینکه تبدیلش کردم این بود که میخواست زنده بمونه ولی دیگه برای نجاتش به عنوان یه انسان دیر بود... پس چرا فکر کردی شیچنو که نمیخواد یه خون اشام بشه رو تبدیل میکنم؟!

تاعو اروم به طرفش اومد و بغلش کرد
-یی ... اروم باش...

ییفان اه ارومی کشید و به طرف تاعو برگشت و خیلی اروم دستش رو گرفت و خیلی زود عصبانیتش فروکش کرد...

و بعد به وانگجی نگاه کرد و گفت
-برادرت... احتمالا دیگه نمیخواد به اینجا برگرده... پیشنهاد میدم باهاش حرف بزنی اما مجبورش نکن...

و اروم از پله ها بالا رفت... به محض رفتنش چنگ هم خاکستر های گردنبند رو از روی زمین جمع کرد و از خونه بیرون رفت...

نمیخواست جلوی بقیه نشون بده‌‌‌..
که چقدر شکسته شده...

شیچن...
اون الان با یکی دیگه س...

اون...
نمیخواد یه خون اشام بشه...

تمام این ها...
دردناک بودند

و ووشیان...

به محض اینکه تونست به طرف پله ها دویید و جایی نشست که چند دقیقه قبل شیچن اونجا نشسته بود... قبل از اینکه اون گرگینه اونو با خودش ببره...

قطره های اشکش اروم روی گونه هاش راه افتادند...

وانگجی به طرفش رفت و اروم صداش زد
-وی ین...
اما ووشیان دستش رو عقب زد ...

از وانگجی عصبانی بود...
اون به پسرش صدمه زده بود...

اما بلافاصله ...
به خاطر پس زدن وانگجی احساس عذاب وجدان کرد...

اون تقصیری نداشت...

فقط میخواست شیچنو یکم عقب تر هل بده...

ولی قدرت زیادی استفاده کرده بود...

وانگجی بلافاصله ووشیان رو بغل کرد و ووشیان هم توی بغلش گریه کرد...

promiseWhere stories live. Discover now