‌e51

311 103 64
                                    


تو همین فکر ها بود که شخصی اروم وارد اتاق شد...
تاعو سرش رو بلند کرد و به اون شخص نگاه کرد...
و خشکش زد...

بهت زده و اروم از جاش بلند شد و گفت
-پدر؟

شخص تازه وارد به تاعو نگاه کرد و گفت
-ام...سلام...

تاعو جلو تر رفت و اروم دوباره گفت
-پدر...

همون موقع ییفان وارد اتاق شد و با دیدن تاعو و ووشیان گیج جلو اومد و به طرف تاعو راه افتاد و اروم دستش رو گرفت
-تاعو؟ چیشده؟

اما تاعو صداش رو نمیشنید ...فقط به ووشیان زل زده بود...

ووشیان بعد از چند دقیقه بلاخره از جو موذب کننده خسته شد و دست شیچن رو که چند دقیقه ی پیش کنارش ایستاده بود رو گرفت و رو بهش گفت
-بیا بریم...وانگجی گفت که کار مهمی باهات داره...

و بعد از کنار تاعو و ییفان رد شدند و به طرف اتاق وانگجی رفتند...

ییفان جلوی تاعو ایستاد و پرسید
-چی شده سرورم؟ اون اذیتت کرد؟
تاعو نگاهش کرد و اروم گفت
-یی...ان مرد...بسیار... شبیه به پدرم بود!

ییفان اروم تاعو رو روی مبل نزدیکشون نشوند و کنارش نشست...
تاعو اروم و زمزمه وار گفت
-ولی...این ممکن نیست مگرنه؟ پدرم...مدت زیادیست که...

ییفان خیلی اروم گفت
-اولین باری که اون پسره رو دیدم... یه جورایی حس میکردم که اشناس‌‌..

تاعو به ییفان نگاه کرد و ییفان سری تکون داد و گفت
-ممکنه که اون شخص...سروم...اگه اون واقعا پدرت باشه... خوشحال میشی؟

تاعو خیلی سریع سرش رو به گعنی اره تکون داد و گفت
-البته! من... ان روز نتوانستم از پدرن خداحافظی کنم... نتوانستم کنارش باشم...نتوانستم فرزند خوبی برایش باشم... اگر دوباره پدرم را ببینم... میتوانم جبران کنم...پس معلوم است که خوشحال میشوم!

ییفان فهمیدم ارومی گفت و ادامه داد
-امکانش هست که اون پسر... ووشیان... تناسخ پدرت باشه...

تاعو منتظر به ییفان زل زد و ییفان گفت
-تناسخ یعنی...

تاعو نذاشت ادامه بده
-میدانم تناسخ به چه معناست... امکان دارد که متوجه شویم؟

ییفان لبخند بزرگی زد
-ساده س...

#

تاعو و ییفان منتظر به وانگجی که دست ووشیان کلافه رو گرفته بود نگاه میکردند...

ووشیان واقعا خسته شده بود...
توضیحاتی که ییفان بهش داده بود قانع کننده نبود...

خب حتی اگه تو یکی از زندگی های قبلیش هم پدر این پسر رو به روش بوده باشه...به زندگی الانش چه ربطی داره؟

همین حالاش هم یه پسر کوچولو داره...
که یه نفر‌..
به خاطر همین زندگی های گذشته داره سعی میکنه اونو ازش بدزده...

دیگه دلش نمیخواست درگیر این یکی زندگی گذشته ش و کارایی که اون موقع کرده بود بشه...

ولی...
از طرفی هم این پسر رو به روش...

وانگجی دست ووشیان رو ول کرد و این اونو از عالم فکر و خیال بیرون اورد‌‌...

همه به وانگجی نگاه کردند که وانگجی گفت
-وی ین...(سرش رو تکون داد و حرفش رو اصلاح کرد) ووشیان... این...حقیقت داره...

یه زمانی... تو شخصی به اسم هوانگ سان بودی...ارباب عالی رتبه ای بودی و یه همسر به اسم مینگ سو و یه پسر به اسم تاعو داشتی و توی سن سی و هشت سالگی هم به جرم خیانت اعدام شدی... و بعد زندگیت رو به عنوان وی ینگ شروع کردی...

ووشیان دستش رو روی پاش گذاشت و اوه ارومی گفت و به تاعو نگاه کرد که مشتاق بهش زل زده بود...

قبلا فکر هاش رو کرده بود...
نمیخواست درگیر زندگی های قبلیش بشه پس گفت

-من... واقعا متاسفم ولی... حتی اگه این زندگی های قبلی واقعا باشه ...من الان تو رو نمیشناسم... متوجه هستی که چی میگم؟

تاعو اروم سرش رو پایین انداخت و گفت
-متوجه گشتم پِد... اقا...

ووشیان با دیدن این صحنه به شدت عذاب وجدان گرفت...

الان ووشیان تقریبا سی و چهار سالشه و اون پسر چی ؟ هفده؟ هنوز یه بچه س...

و مشخصه که پدر خوبی هم نبوده...چون واقعا احساس میکرد که این پسر رو خیلی اذیت کرده و الان به محبت و توجه احتیاج داره...

مخصوصا حالا که یه بچه هم داره...
پس تصمیمش رو عوض کرد و گفت

-من...تو رو نمیشناسم...اما خوشحال میشم که بشناسمت...

تاعو هیجان زده سرش رو بلند کرد و به ووشیان نگاه کرد...

و بعد اروم پرسید
-الان... من واقعا ...دوباره پدرم رو...الان پدرم هستید؟
ووشیان بلند شد و به طرفش رفت و سرش رو نوازش کرد...

-البته...
تاعو اروم از جاش بلند شد و گفت
-پس...من... کمی دیر شده است ولی...

اروم از ووشیان فاصله گرفت و بهش تعظیم کرد(تعظیم مراسم ازدواج که به پدر و مادر انجام میشه...)

ووشیان شوکه به تاعو نگاه کرد که ییفان از جاش بلند شد و اون هم به تاعو ملحق شد‌‌‌..

ووشیان شوکه به وانگجی نگاه کرد که وانگجی اروم سرش رو به معنی کمکی از من بر نمی اد تکون داد

promiseWhere stories live. Discover now