Part 77

1.1K 126 27
                                    

زین : (تو ماشین لیام نشستم و با کنجکاوی به جاده نگاه میکنم...

نمیدونم داریم کجا میریم...

هر چی هم از لیام میپرسم جوابم رو نمیده و مدام برام ابرو بالا میندازه...

باز من رو مظلوم گیر آورده...

اون از امروز صبحش که چنان من رو با داد و فریاد از خواب بیدار کرد که سکته کردم...

اون هم از الانش...

صبح که آقا مدام میگفت دیر شده چرا کسی بیدارمون نکرده و از این حرف ها...

بعد فهمیدیم از اون جایی که صبح قرار بود زود پاشیم سالی باز شیطنتش فوران کرده بود و ساعت رو دست کاری کرده بود تا یه ضد حال درست و حسابی به لیام بزنه که موفق هم شد...

هر چند بعدش یه کتک مفصل هم از لیام خورد...

بعد از اون هم سر لباس پوشیدن لیام گیر بودیم که لیام طبق معمول با لباس رسمی مخالف بود و لباس اسپرت تنش کرده بود و مادر لیام با جیغ و داد میگفت محاله بذارم با این لباس بیای بیرون که آخر سر هم با پا در میونیه من و بقیه مادرش تسلیم شد که کاری به کار لیام نداشته باشه...

هر چند زیرلب غرغر میکرد و به لیام هم اهمیت نمیداد...

هر چند یه خورده حق داشت...

آخه آقا نه کراوات زد نه لباس هایی که مامانش از قبل براش گرفته بود رو به تن کرد...

تازه کتش هم اسپرت بود...‌ ‌ ‌

هر چند واسه ی من که فرقی نمیکرد...

اما این لیام خان طبق معمول از غر های مامانش فرار کرد...

من و لیام زودتر از همه آماده بودیم ولی بقیه مدام این طرف و اون طرف میدویدن و در حال پیدا کردن یه چیزی بودن...

من بیشتر خندم گرفته بود...

اما لیام مدام حرص میخورد...

از بس دیرمون شد که از همه دیر تر رسیدیم...

یعنی همه بودن به جز ما...

فکر میکردم ازدواجمون شور و نشاطی نداشته باشه و تو سکوت باشه...

اما با وجود ملودی و هنری و نیک مدام در حال خنده و شادی بودیم...

بماند که از دیدن پدرم و تریشا و زک خیلی غافلگیر شدم...

اون ها رو کلا از یاد برده بودم...

شاید زیادی بد شدم که فراموششون کردم...

ولی از دیدنشون اون قدر ها هم خوشحال نشدم...

حس میکنم دارم آدم بدی میشم...

خودم هم نمیدونم...

با همه ی این ها از یه چیز مطمئنم...

نبودشون بیشتر از بودنشون آزارم میداد...

Travel To Love (Ziam)Where stories live. Discover now