Part 61

1K 138 72
                                    

زین : (توی خواب و بیداریم که صدای قدم های کسی رو میشنوم...

با شنیدن صدای خشنش که میگه این چه وضعشه اینجا که جای خواب نیست تپش قلبم بالا میره...

سرم رو بلند میکنم...

با دیدن من نگاهش پر از تعجب و پس از چند لحظه پر از شرمندگی میشه...

احساس ضعف میکنم...

فکر میکنم اون هم حال و روز بهتری نسبت به من نداره...

ناباوری رو تو چشم هاش میخونم...

ناباوری از حضور من توی شرکتی که نباید باشم...

اشک تو چشم هام جمع میشه...

فقط یه چیز میگه...)

س : شرمندم زین...

بابت همه چیز...‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌

(از پشت میز بلند میشم و پشتم رو بهش میکنم...)

ز : این روز ها زیاد این جمله رو میشنوم...

فقط برام جای سواله این شرمندگی ها چی رو درست میکنه که همه تون همین جمله رو تحویل من میدین؟...

(سابین آهی میکشه و میگه...)

س : هیچی...

(لبخند تلخی مهمون لب هام میشه...)

ز : خوبه خودت هم میدونی...

س : میخواستم زودتر از این ها بیام دیدنت...

ولی لیام میگفت هنوز زوده...

ز : مگه الان که رو به رومی حرفی واسه گفتن داری؟...

(زمزمه وار میگه...)

س : نه...

ز : پس زود و دیر اومدنت هم فرقی واسه ی من نداشت و نداره...

س : بشین...

انگار حال و روزت خوب نیست...

(بدون تعارف میشینم...

چون واقعا حالم افتضاحه...

تحمل این همه شوک اون هم توی یک روز رو ندارم...

اون هم رو به روم میشینه...)

س : زین؟...

(نگاهش میکنم...)

س : میبخشیم؟...

(زهرخندی میزنم...)

س : باور کن تو اون لحظه ها ترسیده بودم...

ترسیده بودم که آلوین رو از دست بدم...

فکرم درست و حسابی کار نمیکرد...

فکر میکردم همه چیز واقعیه...

فقط میخواستم عشق خودم رو به آلوین نشون بدم...

Travel To Love (Ziam)Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz