زین : (نمیدونم چرا اما دوست دارم از پله ها برم...
دوست دارم این امیدواری رو با تک تک سلول های بدنم احساس کنم...
پیاده روی رو دوست دارم...
دوست دارم ساعت ها توی خیابون قدم بزنم و پام به خونه نرسه...
یاد حرف دکتر میوفتم که بهم گفته بود تو مسیر های شلوغ رفت و آمد کنم...
نگاهی به اطراف میندازم...
این منطقه نه تنها شلوغ نیست بلکه خلوت هم به نظر میرسه...
قدم هام رو تند تر میکنم...
باید حواسم رو جمع کنم...
به سرعت از اون منطقه دور میشم و خودم رو به خیابون اصلی میرسونم...
توی مسیر راهم یه سر به کتابخونه میزنم و چند تا کتاب میگیرم...
بعد هم به سمت ایستگاه حرکت میکنم...
توی راه به این فکر میکنم که امشب کار هام خیلی زیاده...
باید متن های ترجمه شده رو تایپ کنم و برای لیام ایمیل کنم و این خودش کلی وقت از من میگیره...
بعد از رسیدن به ایستگاه و سوار شدن اتوبوس ترجیح میدم یه خورده به چشم هام استراحت بدم...
چشم هام رو میبندم و بدون اینکه بفهمم به خواب فرو میرم...
با صدای یه نفر چشم هام رو باز میکنم...
به زحمت جلوی خمیازه ای که میخوام بکشم رو میگیرم و به اون مرد که رانندهست نگاه میکنم...)
_ : آقا ایستگاه آخره...
(سری تکون میدم و از جام بلند میشم...
هنوز یه خورده گنگم...
ولی خستگی از تنم رخت بسته...از اتوبوس پیاده میشم و بقیه راه رو پیاده میرم...
یه خورده راه طولانیه ولی از اون جایی که دیر وقته و کلی باید تو ایستگاه منتظر اتوبوس بمونم پیاده روی رو ترجیح میدم...
توی مسیر راهم یه ساندویچ هم برای شامم میخرم تا گرسنه نمونم...
بعد از نیم ساعت بالاخره به خونه میرسم و کلید رو از داخل کولهم در میارم...
بعد از باز کردن در وارد حیاط میشم و آروم آروم به سمت در ورودی میرسم...
همین که به در میرسم صدای آراز رو میشنوم...)
آ : مامان شما خودتون هم خوب میدونید که چقدر شما و بابا رو دوست دارم...
ولی این دلیل نمیشه که زین رو برادر خودم اندونم...
YOU ARE READING
Travel To Love (Ziam)
Fanfictionچهار ساله همه ازش متنفرن... پدر... مادر... برادر... حتی همه ی فامیل با نگاه های پر از نفرت دلش رو به درد میارن... فقط و فقط به جرم بی گناهی... بی گناهی که تو دادگاه همه گناهکاره... تا اینکه بالاخره بعد از چهار سال غریبه ای رو میبینه که از هر آشنای...