Part 75

1.2K 142 38
                                    

راوی : (با کلافگی به ساعت نگاه میکنه...

ساعت از دو نیمه شب هم گذشته ولی هنوز خوابش نمیبره...

با فکر کردن به امشب همزمان لبخند و اخمی رو صورتش میشینه...

وقتی از خونه ی پدرش رفت چند ساعتی رو با ماشینش دور زد و بعد از خوردن یه ساندویچ سریع به خونشون برگشت...

با یاد حمایت های پدرش از زین لبخندش رنگ آرامش میگیره...

از اینکه پدرش این قدر از زین حمایت میکنه خوشحاله...

میدونه پدرش میخواد این چهار سال رو جبران کنه و از این خیلی خوشحاله...

با یاد اینکه سالی نذاشت زین پیشش بخوابه و زینو به اتاقش برد و تازه اونو از اتاقش بیرون کرد تا زینو نیاره اتاقش حرصش در میاد...

با غرغر با خودش میگه...)

ل : حالت رو بدجور میگیرم خواهر کوچولو...

ببین چجوری من رو از اتاق بیرون کرد...

(لبخند کمرنگی رو لبش میشینه که با صدای باز شدن در اتاقش از لبش پاک میشه...)

سا : لیام...

(متعجب به سالی نگاه میکنه که با موهای آشفته و صورت خواب آلود با ترس صداش میزنه...

روی تختش میشینه و میگه...)

ل : چته بچه؟...

آروم بگیر...

نمیبینی همه خوابن؟...

(صدای باز شدن در اتاق پدر و مادرش رو میشنوه...)

ل : بیا...

با این همه سر و صدا بیدارشون کردی...

(اشک تو چشم های سالی جمع میشه...)

سا : لیام...‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌

(نگران میگه...)

ل : چته سالی؟...

سا : زین...

(با ترس از تختش پایین میاد و با داد میگه...)

ل : زین چی؟...

(سالی با بغض میگه...)

سا : انگار حالش خوب نیست...

هر کار میکنم بیدار نمیشه...

(با وحشت سالی رو هل میده...

پدر و مادرش رو کنار اتاق خودش میبینه اما بدون توجه به اونا با دو به سمت اتاق سالی میره...

همین که وارد اتاق میشه قلبش میریزه...

به زین که با سر و صورت عرق کرده مدام تو خواب التماس میکنه خیره میشه...

صدای سابین رو هم از بیرون میشنوه...)

س : اینجا چه خبره؟...

Travel To Love (Ziam)Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu