Part 22

930 171 58
                                    

زین : (آهی میکشم و ادامه میدم...)

ز : برای اولین بار شک و تردید رو تو چشم های لیام دیدم...

وقتی گفتم هر کسی موبایلم رو برداشته میتونسته این عکس ها رو هم تو کوله‌م بذاره سابین پوزخند زد و ماشین رو روشن کرد...

اما لیام هیچی نگفت...

برای اولین بار نگاهش رو از من گرفت...

برای اولین بار با من غریبه شد...

برای اولین بار باورم نکرد...

برای اولین بار به اندازه ی فرسنگ ها از من دور شد...

کنارم بود...

اما انگار فکرش مشغوله مشغول بود...

انگار کنارم نبود...

وقتی به خونه رسیدیم صدای جیغ و شیون همراه گریه و زاری از داخل خونه میومد...

بیشتر همسایه ها جلوی در خونمون تجمع کرده بودن ولی در خونه بسته بود....

اون لحظه با دست های لرزون دنبال کلید میگشتم که لیام کوله‌م رو چنگ زد و خودش کلید رو پیدا کرد...

با خشم کوله رو به طرف من پرت کرد و از ماشین پیاده شد...

سابین هم با رنگ و رویی پریده از ماشین پیاده شد...

تو اون لحظه ها و اون ثانیه ها هر سه تامون میدونستیم که پشت در خونه ای که من ساكن اون هستم اتفاق بدی افتاده...

فقط نمی دونستیم چی شده...

من احتمال هر چیزی رو میدادم دکتر...

احتمال هر چیزی رو میدادم...

هر چیزی به جز خودکشی برادرم...

(دکتر بهت زده میگه...)

ا : نههه...

ز : خیلی سخت بود دکتر...

وقتی وارد خونه شدیم مامانم بدون درنگ به طرفم اومد و یه سیلی نثارم کرد...

بابا هم با عصبانیت داشت به طرفم میومد که لیام من رو پشت خودش مخفی کرد تا کسی روم دست بلند نکنه...

باورتون میشه تو اون لحظه هم هوام رو داشت؟...

لیام جریان رو پرسید و بابام از خودکشی آلوین حرف زد...

از اینکه کلی قرص خورده...

از اینکه دیگه زنده نیست...

از اینکه آمبولانس تو راهه...

ولی نه برای اینکه نجاتش بده...

بلکه برای بردن جنازش...

از اینک...

ا : زین خواهش میکنم آروم باش...

این قدر به خودت فشار نیار...

Travel To Love (Ziam)Kde žijí příběhy. Začni objevovat