Part 41

847 139 62
                                    

لیام : (چشم هام رو باز میکنم و نگاه گنگی به اطراف میندازم...

سرم بدجور درد میکنه...

روی تخت میشینم...

چشمم به ساعت میوفته...

ساعت ده و نیمه...

اما هوا روشنه روشنه...

با تعجب از روی تخت بلند میشم و به سمت پنجره میرم و نگاهی به آسمون میندازم...

تا اون جایی که یادم میاد دیروز ساعت چهار و نیم پنج خوابیدم...

زیر لب زمزمه میکنم...)

ل : یعنی ساعت ده و نیم صبحه؟...

(باورم نمیشه این همه خوابیده باشم...

یاد قرارم با نایل میوفتم...

قرار بود ساعت ده به مطب اون روانشناس بریم...

به سرعت گوشی رو از جیبم برمیدارم و نگاهی به گوشی میندازم...

باز هم کلی تماس بی پاسخ از طرف نایل دارم...

سریع شماره ی نایل رو میگیرم و منتظر میشم تا گوشی رو برداره...

بعد از چند تا بوق بالاخره نایل با داد و فریاد گوشی رو برمیداره...)

ن : هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟...

ل : نایل خواب موندم...

الان میام...

ن : با اون قرصایی که تو میخور...

ل : نایل گفتم که حرکت میکنم...‌ ‌ ‌ ‌

ن : زحمت میکشی...

ل : نایل...

(صدای نفس های عصبیش رو میشنوم...)

ن : زودتر بیا...

من و آراز تو مطب نشستیم...

ل : باشه...

(یکم آرومتر از قبل ادامه میده...)

ن : با منشی صحبت کردم و گفتم کار زیادی با دکتر نداریم...

گفتم فقط چند تا سوال داریم...

قرار شد اگه یکی از بیمارا نیومد ما رو بفرسته داخل...

پس سریع خودت رو برسون...

(بعد از چند تا سوال و جواب در مورد آراز از نایل خداحافظی میکنم و میرم تا لباس هام رو عوض کنم...

نمیدونم چرا حس خوبی ندارم...

میترسم...

خیلی زیاد میترسم...

شاید دلیلش اینه که آخرین سرنخ زنده ای که سراغ دارم همین دکتره...

آخرین کسیه که تمام زندگی زین رو میدونه...

اون طور که ملودی میگفت دکتر باید از همه چیز خبر داشته باشه...

ترسم از اینه که دکتر هم همون حرف های ملودی رو تحویلم بده...

Travel To Love (Ziam)Where stories live. Discover now