لیام : (چشم هام رو باز میکنم...
نگاهی به دور و برم میندازم...
هنوز توی اتاق زینم...
روی تخت زین...
آراز هم صندلی رو کنار تخت گذاشته و روی صندلی نشسته...
سرش رو بین دست هاش گرفته...
به زحمت اسمش رو زمزمه میکنم...
سرش رو بالا میاره...
چشم هاش سرخه سرخه...
با صدایی گرفته میگه...)
آ : بالاخره به هوش اومدی؟...
(سری تکون میدم و میگم...)
ل : چی شد؟...
(نوشته های زین رو بالا میگیره و با صدای گرفته ای میگه...)
آ : فکر کنم به خاطر اینا از حال رفتی...
(نگاهی بهش میندازم...
کم کم همه چیز رو به یاد میارم...
قلبم عجیب میسوزه...
چشمم به آراز میوفته...
یه قطره اشک از گوشه ی چشمش سرازیر میشه...
با ناباوری نگاهش میکنم...
باورم نمیشه آراز اشک بریزه...
آرار با اون همه غرور که در بد ترین شرایط حتى در زمان مرگ آلوین شکسته نشد امروز جلوی چشم های من داره اشک میریزه...
دهنش رو باز میکنه تا یه چیز بگه...
رگ گردنش متورم شده...
انگار بین گفتن و نگفتن یه چیز مردده...
نگاهم رو از آراز میگیرم...
به زحمت روی تخت میشینم...
بالاخره شروع میکنه...)
آ : نوشته هاش خیلی دلم رو سوزوند...
خیلی...
(هیچی واسه ی گفتن ندارم...
فقط صدای تند نفس هام سکوت اتاق رو بهم میزنه...
بعد از چند لحظه مکث به سختی ادامه میده...)
آ : اون شب ته باغ زین مرد...
روحش...
عشقش...
امیدش...
همه ی دلیل بودنش نابود شد...
فقط جسمش مونده بود...
فقط و فقط یه تیکه گوشت...
(ای کاش ادامه نده...
تحمل شنیدن این حرف ها رو ندارم...
آراز همون جور که دست هاش رو مشت کرده و صداش میلرزه زیر لب زمزمه میکنه...)
آ : اون شب وقتی کبودی رو گردنش رو دیدم من هم شکستم...
![](https://img.wattpad.com/cover/226415280-288-k382247.jpg)
YOU ARE READING
Travel To Love (Ziam)
Fanfictionچهار ساله همه ازش متنفرن... پدر... مادر... برادر... حتی همه ی فامیل با نگاه های پر از نفرت دلش رو به درد میارن... فقط و فقط به جرم بی گناهی... بی گناهی که تو دادگاه همه گناهکاره... تا اینکه بالاخره بعد از چهار سال غریبه ای رو میبینه که از هر آشنای...