Part 30

1.2K 174 249
                                    

لیام : (بالاخره امروز مرخص میشم...

بعد از چند هفته اسیر تخت و بیمارستان بودن بالاخره خلاص میشم...

توی این چند وقته که به بخش منتقل شدم همه ی فک و فامیل به ملاقاتم اومدن و کمپوت بارونم کردن...

این جیجی هم مثل کنه بهم چسبیده بود و ول کن نبود...

نایل هم که هر بار میومد به جای حال و احوال پرسی از من یه کمپوت برمیداشت و کوفت میکرد...

هر چی بهش میگفتم مرد حسابی مگه از قحطی اومدی؟...

آقا در جواب حرف من میگفت همه که مثل جنابعالی خوش شانس نیستن بیوفتن رو تخت بیمارستان از آسمون براشون کمپوت بباره...

وقتی هم میگفتم بد نیست یه خورده از حال من هم بپرسی اون کمپوت ها هیچ جا فرار نمیکنند...

آقا با اخم و تخم جواب میداد تو که از من سالم تری دیگه چه احتیاجی به حال و احوالپرسیه...

گمشو بذار کمپوتم رو بخورم...

باز خوبه امروز بالاخره از دست همگیشون خلاص میشم...

چه اون جیجی کنه که هر روز مثل چسب بهم چسبیده بود و ول کن ماجرا نبود...

چه اون نایل که این روز ها برام اعصاب نذاشته بود...

راه به راه به جای ملاقات من به ملاقات کمپوت ها میومد و كوفتشون میکرد...

چه اون سابین که با جواب های سر بالا راجع به زین اعصاب من رو خرد میکرد و من رو تو سردرگمی میذاشت...

چه اون مامان که با گریه و زاری های گاه و بیگاهش دلم رو آتیش میزد...

چه اون پلیس ها که دقیقا از روزی که به بخش اومدم تا به امروز دست از سرم برنداشتن...

هر چند فکر نکنم هیچ کدومشون تو خونه هم دست از سرم بردارن...

هنوز هم از زین خبری ندارم...

وقتی از نایل هم در مورد زین پرسیدم همون حرف های سابین رو برام تکرار کرد و گفت خودش هم از سابین شنیده...

نمیدونم چرا...

ولی حس میکنم همگیشون یه چیز میدونند و دارن از من مخفی میکنند...

به پلیس ها راجع به زین و اتفاقاتی که چهار سال پیش افتاد هم گفتم و اون ها هم گفتن بررسی میکنند...

وقتی بهشون گفتم صد در صد زین بیشتر از من در مورد اون افراد میدونه اگه میخواین چیز بیشتری بدونید حتما یه سر به اون هم بزنید فقط سری تکون دادن و دیگه هیچی نگفتن...

حال سابین هم زیاد خوب نیست...

این روز ها رفتار هاش عجیب شده...

حس میکنم یاد گذشته افتاده...

بالاخره میکسا برادر ماسیسه و ماسیس هم عاشق آلوین بود...

Travel To Love (Ziam)Where stories live. Discover now