زین :
ز : بعد از اون ماجرا سابین سخت گیر تر شد...
بعضی مواقع دلم برای آلوین میسوخت...
آلوین عاشق که هیچی، دیوونه ی سابین بود...
البته این احساس دو طرفه بود...
ولی سابین بیش از حد سخت گیر بود...
ولی این رو هم قبول داشتم این سخت گیری از روی عشقه...
ا : لیام رفتارش عوض نشد؟...
ز : نه...
من و لیام در برابر اشتباهات همدیگه خیلی جا ها کوتاه میومدیم...
رابطه ی من و لیام یه رابطه ی خاص بود...
ا : چرا اسمش رو میذاری یه رابطه ی خاص؟...
(با لبخند میگم...)
ز : چون از اول بهم گفته بودیم حق نداریم بهم شک
کنیم...حتی اگه لیام یه پسر یا دختری رو میدید و میگفت زیت ببین چه پسر جذاب و یا دختر خوشگلیه من اصلا حسودیم نمیشد...
دلیلش هم روشن بود...
چون از عشق لیام اطمینان داشتم...
ولی رابطه ی آلوین و سابین این جوری نبود...
ا : لیام هم اگه تو در مورد پسر یا دختری حرف میزدی راحت باهاش کنار میومد؟...
(خندم میگیره و میگم...)
ز : بعضی مواقع حرصش میگرفت...
ولی من اهل این کار ها نبودم که بخوام اذیتش کنم...
لیام اون قدر به من آزادی داده بود که همه ی اون ها نشونه ی اعتمادش به من بود...
ا : منظورت از آزادی چیه؟...
ز : آلوین برای هر کاری باید از سابین اجازه میگرفت...
ولی برای من چنین محدودیت هایی وجود نداشت...
لیام همیشه میگفت فقط قبل از رفتن به من اطلاع بده...
البته بعضی وقت ها هم پیش میومد که با من مخالفت کنه و بگه دوست ندارم چنین جایی بری...
ولی میخوام بگم این رو به زور بهم نمیگفت...
یه جورایی اون قدر دوستانه و دلسوزانه باهام حرف میزد که من خودم ترجیح میدادم به حرف هاش گوش کنم...
میدونستم بد من رو نمیخواد...
شیطون بودم...
ولی لجباز نبودم...
(دکتر سری تکون میده و میگه...)
ا : پس رابطه ی قشنگی رو با هم دارین؟...
(با تاسف سری تکون میدم و میگم...)
ز : داشتیم...
(با تعجب نگاهم میکنه و میگه...)
YOU ARE READING
Travel To Love (Ziam)
Fanfictionچهار ساله همه ازش متنفرن... پدر... مادر... برادر... حتی همه ی فامیل با نگاه های پر از نفرت دلش رو به درد میارن... فقط و فقط به جرم بی گناهی... بی گناهی که تو دادگاه همه گناهکاره... تا اینکه بالاخره بعد از چهار سال غریبه ای رو میبینه که از هر آشنای...