Part 9

938 184 67
                                    

زین : (ملودی یه خورده فکر میکنه و میگه....)

م : چنین شخصی رو یادم نمیاد...

ز : حق داری...

خود من هم اول نشناختمش...

یادته روز های آخر دوستیم با برایان به تولد یکی از دوست هاش رفته بودم؟...

(ملودی یکم فکر میکنه و میگه...)

م : همون که میگفت بیشتر حکم همکارم رو داره تا دوست؟...

(لیام خم میشه و بوسه ای به شونه های لخت جیجی میزنه...

چشم هام رو میبندم و نگاهم رو ازشون میگیرم...

تحمل دیدن این صحنه ها رو ندارم...

به سختی جواب میدم...)

ز : آره...

م : خب؟...

که چی؟...

(نفس عمیقی میکشم و میگم...)

ز : همون دختره نامزده لیامه...

(با داد میگه...)

م : نه بابا؟...

اون ها همدیگه رو از کجا میشناسن؟...

ز : چه میدونم؟...

اصلا مگه فرقی هم میکنه؟...

دو ماه دیگه عروسیشونه...

(ملودی زیر لب زمزمه میکنه...)

م : دو ماه دیگه؟...

ز : اوهوم...

م : زین تو که از اول هم میدونستی بالاخره چنین روزی میرسه...

ز : ملی برام مهم نیست...

اگه الان اینجا بودی و قیافه ی خونسردم رو میدیدی خودت به حرفم میرسیدی...

(ملودی با لحنی بغض آلود میگه...)

م : همه رو توی دلت میریزی و ظاهر تو بی تفاوت نشون میدی...

تو اون چند باری که اومدم پیشت متوجه همه چیز شدم...

ز : ملی اگه زنگ زدی این حرف ها رو بزنی همین الان قطع کن...

پولت رو هم بیخودی حروم نکن...

(ملودی با شیطنت میگه...)

م : محاله پول خودم رو برای تو حروم کنم...

این ها پول های آدامه...

(لبخندی میزنم و به این فکر میکنم چقدر خوبه که ملودی رو دارم...

به خاطر دل من حاضره هر کار کنه...

حتی خنده های زورکی....

ممنونم ملی...

الان خیلی به این خنده ها احتیاج دارم...

ممنونم از این تغییر موضع ناگهانیت...)

ز : از اول هم معلوم بود که اگه از جیب خودت بره محاله بهم زنگ بزنی...

م : مگه خل و چلم؟...

Travel To Love (Ziam)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora