Part 5

1K 200 63
                                    

زین : (به داخل آشپزخونه میرم...

یخچال رو باز میکنم...

دو تا دونه سوسیس برای نهارم برمیدارم و سرخشون میکنم...

با سوسیس ها برای خودم ساندویچ درست میکنم...

چه بدبختی هستم که باید مثل بچه دبستانی ها با یه ساندویچ سر کنم...

قهوه رو بر میدارم تا یه لیوان قهوه برای خودم درست کنم...

قهوه بعد از مدتی آماده میشه...

در یخچال رو باز میکنم و تکه ای از کیکی که مونده رو بر میدارم...

یه لیوان قهوه و یه تکه کیک رو به همراه ساندویچی که برای نهارم درست کردم توی سینی میذارم و از آشپزخونه خارج میشم...

به سمت اتاقم میرم...

در رو نبسته بودم تا سر و صدا ایجاد نشه...

همین که داخل میشم در اتاق رو آروم می بندم...

روی تختم می شینم و شروع به خوردن صبحونه می کنم...

نگاهی به ساعت میندازم...

ساعت حدودای هفته...

از اون جایی که شرکت لیام نزدیکه لازم نیست زود حرکت کنم...

با سوار شدن به اتوبوس و یه خورده پیاده روی می تونم به موقع خودم رو به شرکت برسونم...

هر چند ترجیح میدم قبل از بیدار شدن خونوادم از خونه بیرون بزنم...

وقتی همه ی کار هام رو انجام دادم لباس هام رو می پوشم...

کوله‌م رو برمیدارم و سینی صبحونه رو هم تو دستم میگیرم...

از اتاق خارج میشم...

با سرعت ظرف ها رو می شورم و بعد هم از خونه بیرون میام...

میدونم روز سختی رو در پیش دارم...

ای کاش حداقل بابا امشب بهم گیر نده که به مراسم نامزدی ماریا برم...

هر چند من هر وقت چیزی رو می خوام خدا بهم لطف میکنه و برعکسش رو عملی میکنه...

اون از لیام...

اون از رفتار دیشب عمو...

با خودم فکر میکنم امروز باید خیلی قوی باشم...

درسته لیام همه عشق من بود و هست...

اما الان موضوع فرق میکنه...

دنیای ما خیلی وقته از هم جدا شده...

آهی میکشم و به راهم ادامه میدم...

همون جور که به ایستگاه اتوبوس نزدیک می شم متوجه می شم اتوبوس داره حرکت میکنه...

اول قدم هام رو تند می کنم و بعد کم کم قدم هام به دو تبدیل میشه...

Travel To Love (Ziam)Where stories live. Discover now