Part 4

1K 207 46
                                    

زین : (با تعجب نگاش میکنم...)

ز : سلام...

(برام جای تعجب داره این وقت روز اینجا چیکار میکنه...

با عصبانیت به سمت میزش میره و بدون اینکه جواب سلامم رو بده میگه...)

نا : آقای رابینسون باهات كار داره...

(وقتی نگاه متعجبم رو روی خودش میبینه میگه...)

نا : چته؟...

آدم ندیدی؟...

(با تعجب میپرسم...)

ز : نادیا حالت خوبه؟...

چرا اینقدر عصبانی هستی؟...

(با اخم میگه...)

نا : به تو چه ربطی داره؟...

از آدمایی مثل تو که تظاهر به خوب بودن میکنند تا نظر همه رو به خودشون جلب کنند متنفرم...

سعی میکنی خودت رو مظلوم نشون بدی که همه بهت ترحم کنند...

(میخوام چیزی بگم که به سرعت چیزی از کشوی میزش برمیداره و از اتاق خارج میشه...

آهی میکشمو از پشت میز بلند میشم...

از حرف های نادیا خندم میگیره...

این دختر این همه مدت فقط و فقط به خاطر برداشت های اشتباه خودش باهام بد رفتاری میکرد...

هر چند برام مهم نیست بقیه در موردم چی میگن...

ولی بعضی روز ها حس میکنم خیلی بی انصافیه وقتی کسی رو نمیشناسی به خودت اجازه بدی در مورد اون قضاوت کنی...

هر کسی برای خودش شخصیتی داره...

چرا بعضی ها به خودشون اجازه میدن شخصیت دیگران رو زیر سوال ببرن؟...

من تو بدترین شرایط هم پذیرای ترحم دیگران نبودم...

سری به عنوان تاسف برای آدمای امثال نادیا تکون میدم و وسایلم رو از روی میز جمع میکنم...

ساعت هنوز پنجه...

هر چند تا شش میتونم شرکت بمونم...

ولی ترجیح میدم یه خورده قدم بزنم...

بقیه کارا رو برای فردا میذارم...

کوله‌م رو میندازم رو شونم و به سمت در اتاق میرم...

از اتاق خارج میشم و به سمت اتاق آقای رابینسون حرکت میکنم...

نگاهی به میز منشی میندازم که طبق معمول خبری از منشی نیست...

جلوی در اتاق وایمیستم و چند ضربه به در میزنم...

صدای آقای رابینسون رو میشنوم که بهم اجازه ورود میده...

در اتاق رو باز میکنم و داخل میشم...

آقای رابینسون سرش رو بالا میاره و با دیدن من میگه...)

Travel To Love (Ziam)Where stories live. Discover now